محسن پزشکیان (زادهٔ ۶ بهمن ۱۳۲۶ در کازرون – درگذشتهٔ خرداد ۱۳۵۸) معلم، نویسنده، مردم شناس، نمایشنامهنویس، بازیگر تئاتر، زندانی سیاسی، طراح، کاریکاتوریست، مجسمهساز، خطاط، نقاش و شاعر معاصر ایرانی بود.
تولد و تحصیلات
محسن پزشکیان در روز سهشنبه ۶ بهمن ۱۳۲۶ خورشیدی در کازرون زاده شد. وی که تا ۱۴ سالگی در کازرون زندگی و تحصیل میکرد، در سال ۱۳۴۰ برای ادامه تحصیل به تهران رفت. در ۱۵ سالگی به خاطر تسلّط بر طرّاحی به عنوان طراح مراکز تربیت معلّم حرفهای ارتش استخدام شد و آثاری نیز، در انتشارات آن سازمان از خود به جا گذاشت. او در پایان سال اوّل دبیرستان به بوشهر رفت و به ادامهٔ تحصیل پرداخت. وی تحصیلات کارشناسی را در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران به پایان رساند و پس از پایان خدمت سربازی در دبیرستانهای کازرون مشغول تدریس شد.
فعالیتهای سیاسی و زندان
از جمله فعالیتهای سیاسی و اجتماعی وی میتوان به نمایشنامهای با رنگ و بوی سیاسی اشاره کرد که در دانشگاه تهران بازی کرد. او به دلیل شرکت در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی در حدود یک سال در زندان اوین و قزلحصار تهران به سر برد. اشعارش (که اغلب در سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۸ سروده شده) نیز غالباً رنگ و بوی سیاسی دارند.
نگاهی به شش دفتر مجموعه اشعار محسن پزشکیان
نگاهی به آثار او به خوبی، یکپارچگی و یکدستی زبان و تنوع تجارب شعری و تسلط او را بر اصول و مبانی شعر قدیم و جدید نشان میدهد و جایگاه او را به عنوان یکی از شاعران پیش گام و برجسته تثبیت میکند و در قیاس با بسیاری از شاعران متعهد آن زمان اشعار پزشکیان یک سروگردن بالاتر میایستد.
پزشکیان، در تجربه کردن و سرک کشیدنهایش به آفاق شعر امروز ایران با اشعار برخی شاعران بزرگ معاصر آشنایی و الفت خاصی داشتهاست و به خصوص در دو دفتر اول کتاب این حالت تجربی مشهود است. چنانکه از همان شعر آغازین کتاب دل بستهٔ سهراب سپهری و خیالات نازک اوست. در دفتر دوم گاه گداری نشانههایی از توجه شاعر به زبان و لحن مهدی اخوان ثالث دیده میشود، گرچه بسیار کمرنگ و گذرا. در دفتر سوم پزشکیان به تدریج خود را از افسون وزنهای گوش نواز و پایان بندیهای تمیز و رعایت دقیق اسلوبهای نیمایی میرهاند و گوشه چشمی نیز به تجارب و آزمونهای فروغ فرخزاد در شکست اوزان نیمایی دارد. شاعر در دفتر پنجم، که حاوی واپسین سرودههای اوست، از زبان نسبتاً ورز یافته و تثبیت شدهٔ خود در بیان عصیانها و اعتراضهای اجتماعی بهره برده است. این زبان اما، همچون اغلب شعرهای میانهٔ دههٔ پنجاه در مواردی، سخت وام دار احمد شاملو است. از اقسام شعر، اگر چه پزشکیان به شعر نو نیمایی گرایش بیشتری دار د، چیرهدستی او در قالب کهن مثل غزل و رباعی، و به ندرت مثنوی و قصیده، یادکردنی است. غزلهای اولیهٔ شاعر حاکی از علاقهٔ او به مفاهیم تغزلی با عنایت به شیوهٔ سخن سرایی سعدی است، اما به تدریج گرایش او به مفاهیم اجتماعی عمق و تازگی خاصی به غزلهای نو کلاسیک او بخشیده است و از این لحاظ و با توجه به جدیت و پیگیری شاعر طی یک دهه فعالیت مستمر شاعری در قالب غزل میتوان پزشکیان را از کسانی دانست که در دههٔ پنجاه در احیای این قالب سنتی و تلفیق آن با دستاوردهای نو گرایانه همت گماردهاند. گو اینکه، به لحاظ انتشار نیافتن شعرهایش در زمان سرایش نمیتوان برای او نقشی تأثیرگذار قائل شد. البته با توجه به آشنایی شاعر همشهری اش، نصرالله مردانی، با توجه به شعرهای او به ویژه در حوزهٔ غزل نو میتوان گفت پزشکیان بهطور غیرمستقیم در احیای قالب غزل در دههٔ شصت نقش داشته و تجربههای او از طریق مردانی به نسل بعد، که نسل اول انقلاب بودند، منتقل شدهاست.
زبان پزشکیان در غزلهایش زبانی تراش خورده و پر انرژی است. غزلهای اولیهٔ شاعر، در دفتر اول و دوم، رنگ و بویی رمانتیک و شخصی دارد، با اوزانی نرم و نسیم گونه اما، به مرور (از نیمههای دفتر دوم)، صبغهٔ اجتماعی غزلهای او روشنتر و پر رنگ تر میشود. غیر از غزل، بیشترین گرایش شعری پزشکیان در قالبهای قدیم و رباعی و دوبیتی است. البته، رباعیات و دوبیتیهای او، به رغم شور و فروزندگی شاعرانهای که دارند، همپای غزلهای او نیستند؛ ولی از کنار کوششهای شاعر در احیای این دو قالب کهن نباید بی اعتنا گذشت و نام پزشکیان را باید در زمرهٔ آن دسته از شاعران نو پرداز معاصر یاد کرد که سعی در دمیدن روحی تازه در پیکر فرسودهٔ شعر کهن فارسی داشتهاند. حرکتی که با رباعیات سیاوش کسرایی آغاز شد در رباعیات منصور اوجی تثبیت شد و با رباعیات شاعران دورهٔ انقلاب همچون سید حسن حسینی و قیصر امین پور، در نیمهٔ نخست دههٔ شصت، به اوج خود رسید.
در سرتاسر پنج دفتر شعر محسن پزشکیان، رویکرد شاعر به واژگان بومی و استخدام آنها در شعرهای نو به خوبی نمایان است، حال و هوایی که یادآور شعرهای جنوبی منوچهر آتشی نیز هست. اقامت شاعر در بوشهر، زادگاه آتشی، مُهر تأییدی پای آشنایی نزدیک او با فضای شعرهای آتشی میگذارد.
غزل نو کلاسیک
با بررسی آثار پزشکیان میتوان وی را حلقه اتّصال غزل بازگشتی و غزل نوکلاسیک دانست در کارنامه شعری پزشکیان، غزلهایی با ویژگیهای ساختاریِ غزل نوکلاسیک در کنار غزلهای متمایل به زبان بازگشتی، دیده میشود و خوشبختانه تاریخ سرودن تعدادی از آنها ذیل آن آمده و نشان میدهد قبل از چاپ اولین غزلهای نیستانی و منزوی سروده شدهاند از جمله غزلی است، سروده شده در خرداد ۱۳۴۸، با مطلعِ
تو لالهای و به دشت سراب میرویی | عروس شهر خیالی، به خواب میرویی |
یا غزل زیر، که سروده بهمن ۱۳۴۹ است
تو عطر محرم دشتی، نسیم عریانی | تو بوی باکرة خلوت بیابانی |
بدین قرار، شاید بتوان مدعی شد که برخی غزلهای پزشکیان اولین رگههای نوکلاسیک را در خود دارد.
سانحه رانندگی
وی در سال ۱۳۵۸ در سن ۳۲ سالگی در سانحه رانندگی کشته شد.
شاعر پیشگام اما ناشناخته
وی به سه دلیل تا سه دهه بعد از فوتش ناشناخته ماند:
- کم کیفیت بودن نوارهای ضبط شده از او
- فعالیتهای سیاسی اش در ۱۰ سال قبل از انقلاب اسلامی ایران و مرگ زودرسش پس از پیروزی انقلاب که فرصت چاپ دفاتر شعر و آثار هنری اش را از او گرفت.
- وفاداری اش به سبک محلّی
با این وجود او در کازرون همواره شناخته شده بودهاست. تاکنون هم یک خیابان و یک مدرسه و یک هنرستان در سطح شهر کازرون به نام او نامگذاری شده؛ و یادوارهای نیز در آبان ماه ۱۳۷۸ در کازرون با حضور شاعر معاصر منوچهر آتشی برای وی برگزار شده. در این یادواره از او به نام شهید یاد شده. زیرا او در شعر «شهادت» که نیمی را در شب و نیمی را در روز سفر به قم سروده چنین آورده: «در گیر و دار خویش و خدا بودم، که ناگهان، صدای خشک دندههایم را، در حال خرد شدن، در زیر پای اژدهای آهن، بر آسفالت شنیدم، و نهنگ دریای شهادت شدم.» از جمله غزلیات مشهور وی به لهجهٔ محلّی، غزل «حضرت کازرونی» ست که در آن مردم این شهر را به اتّحاد دعوت کرده. مطلع شعر چنین است:
حَضَرات کازرونی بِیلیم گِلِه پیش هم نَکنیم | دِ بَسَن یکی وُ دوتُ کَمُ و بیش هم نکُنیم |
برخی از شعارهای مردم کازرون که به صورت شعر در تظاهرات و راهپیماییهای ایام مبارزات انقلابی به مناسبت حوادث روز فریاد میشد؛ توسط محسن پزشکیان سروده شده بود. او برخی از اشعار خود از جمله «چراغان»، «جنونم»، «باران» و «لالایی» را نیز در زندان سروده است.علاوه بر اینها شعر «لالهزار شهیدان» از سرودههای پزشکیان در اوج مبارزات انقلابی توسط برخی از مبارزین در مسیر راهپیمایی خوانده شد. این شعر با ابیات زیر آغاز میشود:
پرلاله و گل گشته زمین همچو بهاران | از خون شهیدان | |
بیداد از این گونه که کردهست به دوران | با خلق مسلمان | |
مردان خدا کشتهٔ تیرند به میدان | یا مانده به زندان | |
… |
ارتباط نزدیک با شاعران مطرح جنوب
حسین پزشکیان برادر محسن پزشکیان از ارتباط بسیار نزدیک او با منوچهر آتشی، علی باباچاهی و،محمدرضا نعمتی زاده و برگزاری جلسات شب شعر در منزلشان توسط این شاعران و دیگر شعرای مطرح جنوب خبر دادهاست.
نصرالله مردانی نیز که ارتباط نزدیکی با محسن پزشکیان داشتهاست، تحت تأثیر غزلهای نو پزشکیان، به سرودن غزل روی آورد و نامش را در میان احیا کنندگان غزل در دهه شصت به ثبت رسانید.
گفتهها و نوشتههای شاعران و نویسندگان دربارهٔ محسن پزشکیان
حبیبالله بهزادی در سال ۱۳۵۹ در شماره ۱۳۰ روزنامه خبر جنوب دربارهٔ محسن پزشکیان چنین مینویسد: «از صفات برجستهٔ محسن، احساس عمیق او برای محرومان و سیه روزان جامعه بود. به این انگیزه، ضمن تحصیل در دانشگاه، در شبهای سرد تهران، کت و کفش و موجودی پول خود را به گرسنگان و پابرهنههایی که در گوشه خیابان به انتظار مرگ، خوابیده بودند، میبخشید و با پای برهنه و نیمه لخت، به خانه برمیگشت و از شدّت اندوه، گرسنه میخوابید. به سخن دیگر، زیبایی خلقت در حد شگفتی در محسن متجلّی بود.»
منو چهر مظفریان دربارهٔ او مینویسد: «متوجه شدم که بار دیگر در خارستان جنوب گلی روییده که مشام جانها را نوازش میدهد شاعری پا گرفته که سخنش با همه لطافت خاری است که بر چشم دشمن مینشیند و عقدهٔ دل دوست را میترکاند و او را به تلاش توفنده وامیدارد.»
محمدمهدی مظلومزاده، در ویژهنامهٔ بومیسرود مجلهٔ شعر حوزهٔ هنری سازمان تبلیغات (سال ۱۳۷۶) یادداشتی کوتاه در باب زندگی پزشکیان نوشت که همراه با آوانویسی و ترجمهٔ چهار غزل کازرونی او منتشر شد.
انجمن ادبیهنری بیشابور کازرون در سال ۱۳۷۸، یادنامهای با عنوان عطرِ تر باران با مقدمهٔ حسین عسکری منتشر کرد. این جزوهٔ سیصفحهای شامل ۱۲ غزل کازرونی، یک دوبیتی، و شعر «تاب نسیم» و بخشی از شعر «رود گرمرفتار» بود که همه از نوار یادشده، پیاده شده بود.
محمدجواد بهروری نیز چهار غزل کازرونی او را همراه با برگردان شعرها در مجموعهٔ گلهای شهر سبز منتشر کردهاست.
دکتر سید جعفر حمیدی در کتاب استان زیبای بوشهر مینویسد: «در دهه ۴۰ که نسل دوم شاعران بوشهری پا گرفت، هر هفته و هر ماه نام و شعرشان در مجلات ادبی کشور مثل فردوسی، خوشه، نگین، صبح امروز و حتی کتاب هفته و کتاب کیهان، همچنین در صفحات ادبی مجلات روشنفکر زیر نظر فریدون مشیری، امید ایران زیر نظر محمد عاصمی، تهران مصور زیر نظر حسن شهرزاد، تماشا زیر نظر منوچهر آتشی، و بسیاری نشریات دیگر به چاپ میرسید. تعدادی از شاعران این نسل در محافل ادبی و شبهای شعر که در بوشهر و گاهی در گناوه، برازجان، خورموج، دیر و خارک تشکیل میشد اشعار خود را قرائت میکردند که با استقبال فراوان همراه میشد: علی باباچاهی، عبدالرسول حامدی، پرویز پروین، شیرزاد محمد آقایی، ایرج شمسی زاده، ابوالقاسم ایرانی، محمد رضا ایرانی، مهدی رستگار، محسن پزشکیان، محمد بیابانی، رحمان کریمی، عبدالمجید زنگویی، خورشید فقیه، اسکندر احمدنیا، عبدالباقی دشتی نژاد، جمشید افروز، پرویز هوشمند، عبدالکریم سینا.
دکتر عباس زریاب خویی، محمد تقی دانشپژوه، مصطفی مقربی، دکتر منوچهر ستوده و دکتر ایرج افشار در جلد ۳۰ فرهنگ ایران زمین غزلی به کازرونی به نام باغ نارنج از محسن پزشکیان به چاپ رساندهاند.
در سال ۱۳۸۵ قیصر امین پور گفت: «کاش این مجموعه در همان سالها منتشر شده بود».
دکتر محمدرضا ترکی در سیصد و نود و هفتمین نشست شورای فرهنگستان زبان و ادب فارسی گفت: «انتشار دیوان اشعار محسن پزشکیان، یکی از نمونههای قابل تأمل شعر پیشگام ادبیات انقلاب اسلامی را فراروی دوستداران شعر قرار میدهد.»
نقد و بررسی شش دفتر محسن پزشکیان در شهر کتاب
در سال ۱۳۹۱ کتاب شش دفتر پزشکیان مورد نقد و بررسی قرار گرفت که صابر امامی، محمدرضا ترکی، علیاصغر محمدخانی، حسین پزشکیان و محمد تمدن در این جلسه حضور داشتند.
محمد تمدن در این نشست گفت: دوستی من با پزشکیان در سال ۴۹ آغاز شد. در همان سالها او در دانشکده ادبیات نمایشگاهی برگزار و طراحیهای خود را عرضه کرد. آن آثار بسیار عالی بودند، به اعتقاد من اگر نسخههایی از آنها در دسترس بود، بسیار مؤثرتر از این اشعار بودند. پزشکیان در آن سالهای خفقان، طرحهایی جسورانه ارائه کرده بود. از جمله طرحی بود به نام ذوالاکتاف؛ در آن صفی از مردمی را تصویر کرده بود که به جای طناب شاپور ذوالاکتاف، لولههای نفت از کتفشان رد شده بود. آن جسارت و البته زمزمهٔ اشعارش در برخی محافل، باعث شد که رژیم به او حساس و مقدمات زندانی شدنش فراهم شود.
نقد و بررسی اشعار پزشکیان در رادیو
در شهریور ۹۱ اشعار محسن پزشکیان در برنامه اتاق اندیشه رادیو گفتگو مورد نقد و بررسی قرار گرفت.
در شهریور ۹۱ در برنامه شب چراغ رادیو فارس در گفتگو با حبیبالله حسینی میرآبادی به بررسی و شعر خوانی اشعار محسن پزشکیان پرداخته شد.
در تیرماه ۱۳۹۲ در برنامه ققنوس رادیو فرهنگ برنامه شعر خوانی محسن پزشکیان پخش شد که از جمله آن میتوان به شعری که پس از واقعه سیاهکل سروده بود اشاره نمود. همچنین در این برنامه در مصاحبه با دکتر محمدرضا ترکی و با توجه به غزلی مربوط به سال ۱۳۴۹ با مطلع
این بوی توست افسون صد افیون به خود آمیخته است امشب | این موی توست از برج شب رودابه وار آویخته است امشب |
محسن پزشکیان را یکی از مبدعان و پیشگامان غزل نئوکلاسیک دانستند؛ و به این نکته اشاره شد که فضای شعری پزشکیان با فضای شعری شاعران دهه ۴۰ و پنجاه که نوعاً در فضای شعری فریدون مشیری و رهی معیری میسرودند بسیار متفاوت بوده و وقتی اشعار پزشکیان را میشنویم حس میکنیم در آن زمان صدایی جدید متولد شده بودهاست.
بزرگداشت محسن پزشکیان در روز شعر و ادب فارسی
در سال ۱۳۹۱ در روز شعر و ادب فارسی بزرگداشتی از طرف حوزه هنری برای پزشکیان برگزار گردید. این مراسم با حضور تعدادی از شاعران و همچنین سخنرانی امیرحسین فردی، محمدرضا ترکی، مصطفی رحماندوست و محمد تمدن برگزار شد.
در این بزرگداشت مصطفی رحماندوست در خصوص خاطرهای که از پزشکیان در ذهنش بود گفت: من و محسن پزشکیان هر دو در سال ۴۹ وارد دانشگاه شدیم آن زمان به شعرهای محسن حسودیم میشد. یادم هست در یکی از سالهای دوران دانشجویی در زاهدان خشکسالی آمده بود و ما که در آن زمان شور انقلابیگری داشتیم برای کمک به آنجا رفته بودیم. در این سفر و در راه بازگشت، من شعری گفته بودم که هرگز در هیچ کجا هم منتشرش نکردم؛ برای اینکه بسیار بد بود، اما به خاطر دارم که محسن تحت تأثیر آنچه دیده بود شعری بسیار تأثیربرانگیز سروده بود و من در جا حفظش کردم و هرگز از خاطرم نرفت. محسن در زمان دانشجویی برایم معلمی غیرمستقیم بود که وقتی فهمیدم از دست رفته بسیار تاسف خوردم و مطمئنم که اگر زنده میماند بسیاری از قلهها را فتح میکرد.
محمدرضا ترکی نیز در این بزرگداشت با بیان اینکه پزشکیان در ابتدا به گروههای چپگرای روزگار خود گرایش داشت، گفت: تحول روحی در آثار وی مشهود است و گرایش به عرفان و خوانش ابنعربی تأثیر شگرفی در شعر پزشکیان داشت.
و محمد تمدن از همکلاسیهای پزشکیان در بارهٔ ایشان چنین گفت: من و محسن در دوران دانشجویی نمایشنامهای کار میکردیم که به نام صیادان بود نوشته زندهیاد اکبر رادی و به کارگردانی فرامرز طالبی خاطرم است محسن در این نمایشنامه دیالوگی داشت که اهانت به افرادی بود که میخواستند تعدادی از صیادان را استثمار کنند و هر وقت محسن این دیالوگ را میگفت دستش را بلند میکرد و خطاب به عکس شاه ایران که در بالای سن نصب شده بود این دیالوگ را ادا میکرد.
و یوسفعلی میرشکاک ادامه داد: شعرهای فارسی پزشکیان با آنکه حاصل بیش از یک دهه شاعری است در سالهای اولیه چهره آشکاری ندارد. تأثیرپذیری از شاعرانی مانند سهراب سپهری، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو و نیما یوشیج در آثار او مشهود است. آشنایی پزشکیان با محمدرضا نعمتی زاده و منوچهر آتشی باعث شد که اندک اندک محور بومیگرایی و واژههای محلی بر شعرهایش چیره شوند و بتوان به او برای چهره شاخص ادبی شدن امید بست. وی افزود به یقین پزشکیان اگر میماند یکی از درخشانترین شاعران فارسی لقب میگرفت.
جایزه کتاب فصل
علیرضا قزوه در پاییز ۱۳۹۱ جایزه کتاب فصل خود را به محسن پزشکیان تقدیم کرد.
یاد نامه محسن پزشکیان
در خرداد ماه ۱۳۹۲ یادنامهٔ محسن پزشکیان در مجله پنجره به چاپ رسید که فرامرز طالبی، محمد علی شاکری یکتا، محمدعلی اینانلو و محمد تمدن خاطراتی از پزشکیان را بیان کرده بودند. از جمله نمایشهای محسن پزشکیان مانند سیزیف و مرگ، صیادان و خانه بارانی و شعری که پزشکیان برای مبارزان قبل از انقلاب زنده یادان خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان سروده بود.
پخش مستند پزشکیان
در تاریخهای ۱۷ و ۲۴آبان ماه ۱۳۹۳ مستند فعالیتهای سیاسی و اجتماعی محسن پزشکیان طی دو قسمت در برنامه «فیروزه» شبکه افق پخش شد.
آثار
آثار محسن پزشکیان شامل تحقیقات، اشعار و نقاشی ها ست:
تابلوهای خط، سیاه قلم، آبرنگ، مینیاتور، پرتره و طرح
- تابلوهای خط
- تابلوهای نقاشی از مناظر محلی و آداب و رسوم، معماری بومی و… – چاپ ۱۳۸۳
- تابلوهای پرتره از چهره افراد
- تابلوهای مینیاتور
- طرحهای سیاسی شامل حدود دویست طرح و کاریکاتور که اغلب مضمون سیاسی دارند
اشعار
- شش دفتر: مجموعه اشعار محسن پزشکیان (۱۳۲۶–۱۳۵۸)، به کوشش عمادالدین شیخالحکمایی و علی میرافضلی، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی/انتشارات کازرونیه، ۱۳۹۰شامل چندین شعر به لهجه محلی (کازرونی)، شعر آزاد نیمایی، دوبیتی، رباعی، قصیده، مثنوی و غزل. روحیهٔ انقلابی در اغلب غزلیات وی قابل رویت است. اشعار پزشکیان را میتوان از نظر یکپارچگی زبان، سواد ادبی، تسلط بر اصول و مبانی شعر قدیم و جدید و تنوع تجارب شعری جزء بهترین و قویترین آثار عصرش بهشمار آورد. تسلط او بر قالبهای کهن همچون غزل و رباعی ستودنی است.
- نوارهای ضبط شده از او شامل چند غزل به لهجه محلی، دوبیتی، رباعی، قصیده، مثنوی و سرود پیشنهادی جمهوری اسلامی همراه با آهنگ
کتاب قصهها
- کتاب قصههای مردم کازرون که مشتمل بر ۵۳ قصهٔ محلی.
- کتاب قصههای محلی مردم ممسنی و کمارج
فرهنگ اصطلاحات و ضربالمثلها و سنتهای کازرون
- پنج جلد فرهنگ اصطلاحات و ضربالمثلهای کازرونی. این کتاب برای شناساندن فرهنگ کازرون به مردم ایران در اختیار رادیو تلویزیون قرار داده شده
مجسمهسازی
- محمد تمدن از دوستان پزشکیان از مجسمههایی مانند شطرنجی با مهرههایی بسیار ظریف که محسن پزشکیان در زندان اوین ساخته بودهاست خبر داده است.
نمونه شعر
طرح:
- در روزهای خلوت دلگیر برفی
- نام مرا
- بر شیشه سرد زمستان
- با آههه
- بنویس!
لالههایی که در پاییز میرویند:
- امروز صبح
- گنجشکهای دود
- از لانه ده لوله تفنگ
- در امتداد شیهه شلیک، پر زدند.
- امروز صبح
- وقتی که باد موذی پاییز
- ارواح لالههای سحرگاهی را میآزرد
- ده لاله شکفته شاداب
- از خون سرخ خوبترین بچههای شهر
- رویید
- امروز صبح
- باز
- ده یوسف دگر
- گلگون کفن شدند
- بنگر چگونه باز
- از پوزه سیاه تو ای گرگ
- خون میچکد؟
- ای روسپی پیر!
- امروز ما
- با دستهای خویش
- تا وسعت گلوی تو پیمان بستیم.
- ما اشکهایمان را
- انباشتیم
- باشد که با طلوع سحرگاه آخرین
- طوفان سهمناکی از فریاد
- برخیزد.
مناظره خزه و جگن:
دل گیرم از ماندن، شوق سفری دارد | دُزدانه پیِ رفتن، پایی و پری دارد | |
آن را که سکون مرگ است چون آب نمیماند | از ماندن و گندیدن، گر خود خبری دارد | |
ای پای توأم رفتار، ای بال توأم پرواز | دریابم اگر لطفت با ما نظری دارد | |
جانمایه سپر کردند مردان خدا، چون گل | کز برگ تن خونین، بر سر سپری دارد | |
باکت نه اگر چون تاک، از درد به خود پیچی | کین شاخ خَم اندر خَم، شیرین ثمری دارد | |
آن کاخ ستم خوش سوخت در آتش خشم خلق | آن سوز نهان، باری، اینسان شرری دارد | |
بر معبر طوفانها، رشک آیدم از لاله | کو خنده به لب، امّا خونینجگری دارد | |
دیشب خزه جوبار، با طعنه جگن را گفت | کای سربههوا! هستی زیر و زبری دارد | |
افراشتهای قامت در باد و نمیبینی | پای ستم و دست تاراجگری دارد | |
زیباست به رعنایی سربَرزدنت از آب | تا خلق بگویندت بالندهسری دارد | |
امّا نه ز روی رشک، من گویمت این معنی | بینامونشان مُردن، لطف دگری دارد | |
خندید جگن کای خام! اینم نه عجب از تو | این منطق ویران، هر بیپاوسری دارد | |
آرامش عمق آب، یکسر به تو ارزانی | ما سرکش و آزادیم، ور شور و شری دارد | |
بنگر همه تن شمشیر در پیکر بادم من | کاینسان ز چه از بیداد بر ما گذری دارد | |
گاهش بدرم سینه، گاهش بخراشم تن | ور بشکندم قامت، بر خود ضرری دارد | |
کز ریشه من، فردا، صدشاخ دگر روید | وآن یاوه ز هر سویی، جان در خطری دارد | |
گفتند بس این تمثیل، تازهست هنوز امّا | هر تیره شب مُظلم، خونینْسحری دارد | |
گفتی که چو نِی پوکی، تلخ آمدت این، لیکن | نِی با همه بیمغزی، گاهی شکری دارد |
پناه:
- آن سوی شیشه
-
-
-
- سرما
-
- بیداد میکند.
-
- سرما
-
-
-
- در سردسیر پربرف
- در بادهای هرزه که تا عمق استخوان
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- میتازد
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- خورشید استوایی چشمت اگر نبود
- بر من چه میگذشت؟
- پای اجاق قلبت
- هنگامهٔ تمامی برفستان را
- از یاد میبرم.
غزلی به لهجه ی شیرین کازرونی
اوّل مو میگفتم که تو دنیا وا تو اُختُم | آخُر تو یه کار کردی، که هِشتُم وا گُرُختُم | |
محضیک بوُدُنی غیر تو جُی کِس توُ دلُم نی | مِزلِنگِ دلم وا سوزنِ عشق تو دُختُم | |
گفتی: تو هنُو خُومی، تَشِ غم تو تَنِت نی | حال چِمگی که توُ دیگِ غَمِ هِجرِ تُو پُختُم؟ | |
اِی بیگ که مِلِنگِشت اَ بَرُم دَر اُومَه نُومَه | یه دَقِّه غَمِت والُّو اَ دنیا نَفُرختُم | |
تو ابری و مُو بُتِّهیِ خُشکُم زیر اُفتُو | هِی پُوپا اِیقه کِردی که مُو تا ریشه سُختُم | |
عطرِت هَوُ وَرداشته، تو مِث باغ نارنجی | تو غرقِ باهار و تَجه، مو لاخهیِ لُختُم | |
حال قَدرِ مو نمدونی ایشالّو بیا روزی | اَشکِت بُکُنُم پاک وا ای دَسّ زُمُختُم | |
گفتی سی چه «محسِن» دِ غزل کازرونی نمگه | مو آرد خودُم بِختُم و آربیزُم اُوُختُم |
نمایشگاه طرح
در اسفند ماه سال ۱۳۵۲ محسن پزشکیان یک برگ دیگر رو کرد و طرحها و نقاشیهایش را در یک نمایشگاه در سالن دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به نمایش گذاشت؛ طرحهایی بهغایت ظریف و در عین حال ساده. خیلیها بعدها همین نمایشگاه را از دلایل اصلی دستگیری او توسط ساواک برشمردند. طرحهایی ساده با خطوطی قوی، محکم و درونمایهای کاملاً سیاسی، مخازن نفت، دکلهای حفاری و آدمی که به آنها تکیه داده و دستش را مثل گداهای کنار خیابان به امید سکهای دراز کردهاست؛ بهطوریکه دست، از دور دست بزرگنمایی و نقطه دید موضوع شدهاست. یا عدهای که تابوتی را حمل میکنند که در آن خورشید مرده همچنان نور میافشاند یا درختی که بهجای میوه از آن بلندگوهای تبلیغاتی حکومت روییدهاند. یا یک خیابان طولانی را تصویر کرده بود با تیرهای چراغ برق که بر بالای این تیرها بهجای لامپ، خنجر بود که میدرخشید. در بروشور نمایشگاه محسن پزشکیان چنین نوشته است:
“شاید ابراز وجودی از سر تفنن و و شاید تکاندن بالی به اشتیاق پروازی دور و بلند و آزاد، هر چه حسابش کنید. اما انکار نباید کرد که هر حرکتی هرچند ناچیز نشتریست بر دمل چرکی سکون و آنکه میداند و میماند خار پای رهروانست و سزاوار نفرین. آنچه میبینید منتخبی است از تلاش چند ساله، که خود آغاز پویشی است چندین ساله در نقاشی که با سیاه قلم آغاز شد و با آبرنگ و مینیاتور و پرتره ادامه یافت وسر انجام به طرح رسید چرا که وقتی پای حرف و انتقال اندیشه به میان آمد زیبایی و ظرافت هنری خود به خود پشت خشت میافتد. امید که هرگز به غولهای پوشالی و طبلهای توخالی بدل نشویم؛ که هم خدا را میجویند و هم خرما را میخواهند و از این رو گاه به نعل میکوبند و گاه به میخ میسایند. از چپ و راست روی میز تشریح میافتند و از این ور و آن ور تقدیر و تمجید میشنوند و معلوم نمیشود که کدام وری هستند. جوشنده باشیم و فزاینده نه شیر اطمینانی بر این دیگ و نه ریگی به کفش اندیشه رهروان.”
مبارزه روی صحنه تئاتر
برای کفتار پیر دندان مصنوعی باید خرید
در سال ۱۳۴۹ و ورود محسن پزشکیان به دانشگاه تهران ، پای او کمکم به کارها و فعالیتهای دیگر نیز باز شد. در ابتدا فرامرز طالبی با خواندن نمایشنامهای از محمود مسعودی در نشریه «بازار ویژه هنر و ادبیات» با نام «برای کفتار پیر دندان مصنوعی باید خرید» که تحتتأثیر آثار بکت نوشته بود به فکر اجرای آن نمایشنامه در دانشکده ادبیات افتاد. او پس از کسب اجازه طالبی و موافقت مسعودی برای اجرای این نمایش، چند تن از بچههای گروه شعر (با محوریت فرامرز طالبی) در تلاش برای یافتن محلی برای ظهور و بروز جوانی و آرمانگرایی خود گرد هم آمدند. فرامرز طالبی پس از انتخاب بازیگران تئاتر از میان اعضای گروه به رغم بیمهری مسئولان، سرانجام توانست جایی برای تمرین فراهم کند. گروه تشکیل شد و نمایش در یکی از روزهای پایانی سال ۱۳۴۹ روی صحنه رفت. اجرای این گروه جوان در اولین روز خود، میزبان میهمانانی چون محمود مسعودی و نصرت رحمانی شد، اما هیچگاه نتوانست پا به روزهای بعدی بگذارد. مسئولان دانشکده که متوجه سر پرشور این دانشجویان شده بودند، اجازه اجراهای بعدی را به آنها ندادند!
گروه تئاتر دوست
سال بعد فرامرز طالبی و دیگر اعضای گروه به فکر تشکیل گروه تئاتر «دوست» افتادند. فرامرز طالبی نیز برای دعوت از شاعر سیهچرده و کوتاه قامت دانشکده، بهسراغ او رفت و بیش از پیش با طبع گرم و آتشین مزاج پزشکیان و دلبستگی عمیق این دانشجوی آرمانگرا به فرهنگ سرزمین خود آشنا شد.
سیزیف و مرگ
نمایشنامه بعدی «سیزیف و مرگ» بود. این نمایشنامه یک شخصیت شاخص به نام آرس (خدای جنگ) داشت که برای بازی در نقش آن کسی در گروه نبود که ویژگیهای موردنظر را داشته باشد. فیزیک هیچیک از بچهها، برای بازی در شخصیت آرس مناسب نبود. گروه به ناچار به سراغ دانشجوی ورزشکاری رفت که با اندام متناسب و صدای رسای خود میتوانست بهترین گزینه برای ایفای این نقش باشد؛ محمدعلی اینانلو. گروه تشکیل شده بود و فقط مانده بود انجام کارهای اداری. خانم پری صابری، مدیر اداره فوق برنامههای دانشگاه تهران که هنرمندی خوشنام و درسخوانده بود، با برنامههای گروه موافقت کرد و جایی برای تمرین به آنها داده شد. محسن پزشکیان و دوستان دیگرش دریچه تازهای پیش روی خود گشوده بودند و تأثیر آن را به ویژه در رفتار پزشکیان، میشد به عیان دید. نمایش برای اجرا در آذرماه آماده میشد و ۱۶ آذرماه روز دانشجو بود و به همه اینها باید افزود تنشهای سیاسی همیشگی اعضا را که بخشی از روانشناسی گروه شده بود. اما پیش از اجرا، ساواک یکی از اعضای گروه را دستگیر کرد. وقتی درگیریِ پلیس با دانشگاه شدت گرفت، اجرا موقتاً تعطیل شد؛ اما فرامرز طالبی (کارگردان نمایش)، خود نقش بازیگر دستگیرشده را برعهده گرفت و نمایش روی صحنه رفت. روز اول بیشتر تماشاچیان را دانشجویان رشته تئاتر دانشگاه تهران، دانشکده هنرهای زیبا، تشکیل میدادند. البته چهرهای آشنا نیز در میان تماشاچیان به چشم میخورد: دکتر رضا داوری اردکانی. اجرای سیزیف و مرگ، انتشار دو نقد را در مطبوعات به همراه داشت؛ نقد اول بدون امضا، متنی بود بلند بالا، با عنوان «چرا کسی از اجرای سیزیف و مرگ سخن نگفت» که در آن نویسنده، منتقدان تئاتر را به چالش کشیده بود و نقد دوم از آن احمدرضا دریایی، روزنامهنگار خلاقی بود که بعد از انقلاب، یکی از بنیانگذاران روزنامه همشهری شد.
شب طویل و خانه بارانی
فرامرز طالبی در سال ۱۳۵۱ دو تکپرده شب طویل و خانه بارانی را نوشت و کمکم به محسن پزشکیان نزدیکتر شد. زمان این اجرا نیز آذرماه بود. نمایش در محل اجرای تالار فردوسی دانشگاه تهران به روی صحنه رفت. برای این نمایش هم چند نقد نوشته شد که از آن میان نقد دامون (خسرو گلسرخی) در روزنامه کیهان بیشتر به دل اعضا نشست. در آن دو نمایش، زندگی تیره و مشقت بار روستاییان گیلان و کوچ ناخواسته آنها به شهر به نمایش گذاشته شده بود. این نمایش یکی از سیاسیترین نمایشهای به اجرا درآمده در آن روزگار بود. این گروه تنها گروه تئاتر دانشجویی بود که در رشتهای غیر از تئاتر تحصیل میکرد و از سوی دیگر مواضع سیاسی داشت. خانم پری صابری به طنز نام آنها را گروه تئاتر چریک گذاشته بود. در همان سال گروه سراغ کار دیگری رفت. نمایشنامه «تفنگهای ننه کارار» ، انتخاب بعدی فرامرز طالبی بود. محسن پزشکیان دیگر هنرپیشه قابل اعتمادی شده بود و بهعنوان یکی از شخصیتهای اصلی نمایش در تمرینات گروه شرکت میکرد. تمرینها به خوبی پیش رفت؛ اما بعد از آمادگی گروه، به آنها اجازه اجرا داده نشد.
صیادان
نمایش بعدی گروه کاری از اکبر رادی با نام «صیادان» بود. نمایش به بازیگران زیادی نیاز داشت و کار سختی پیش رویشان بود. با اتفاقاتی که تا آن روز افتاده بود، آمادگی برای رفتن به روی صحنه، دل و جرأت بسیاری میخواست. با وجود این، اعضاء با همان شوق و ذوق روز اول، سینه سپر کردند و پا به میدان گذاردند. تمرینات با جدیت آغاز شد و ادامه یافت. اکبر رادی نیز پس از دیدن تمرین بچهها، بازی آنها سخت به دلش نشست و همانجا اجازه اجرا را به آنها داد و این به معنی گذشتن از حق تألیف خود و سپردن نمایشنامه به یک گروه دانشجویی بود؛ چیزی که در آن زمان یک اتفاق مهم محسوب میشد. اجرای «صیادان» توسط یک گروه دانشجویی خبری مهم شده بود. نمایشی داغ به اجرا درآمد. همه گروه از موفقیت این نمایش احساس رضایت میکردند.
دستگیری توسط ساواک
پس از صیادان، و با وجود پایان تحصیل فرامرز طالبی و رفتن او از دانشگاه، محسن پزشکیان نتوانست کار تئاتر را رها کند. حال خود نمایشهایی را به اجرا درمیآورد و نقشهای اصلی آن را نیز خود بر عهده میگرفت. هر روز فضا ملتهبتر میشد و تئاترهای پزشکیان نیز بیشتر رنگ و بوی سیاسی میگرفت. دوستانش پس از تماشای هریک از نمایشهایش با خود میگفتند او امشب دیگر برنمیگردد و تحقق این پیشبینی زمان زیادی به طول نینجامید. سرانجام یک شب عوامل ساواک به خانهاش ریخته و او را دستگیر کردند. باور بیارتباط بودن پزشکیان با گروههای چریک و مبارز و اجرای چنین نمایشهایی از روی دغدغههای شخصی، برای ساواک آنچنان سخت بود که یک سال او را در زندان نگاه داشتند و در طول این مدت حتی از شکنجه او نیز درنگذشتند. پزشکیان پس از یکسال حبس و شکنجه سرانجام در آذر ۵۳ آزاد شد، اما هیچگاه دست از مبارزه نکشید.
شعرهای تقدیمی به پزشکیان
غزلی از نصرالله مردانی، تقدیم به محسن پزشکیان:
… | ||
ما مردهایم و زنده تویی در دیار عشق | پاینده تا همیشه به دوران کلام تو | |
در شعر پرخروش تو فریاد روزگار | خونینترین حماسه انسان پیام تو | |
درسوگ تو زمان و زمین دل گرفته بو | ای قله بلند حقیقت مرام تو | |
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق | ثبت است بر جریده عالم دوام» تو |
شعری از محمدعلی شاکری یکتا، به یاد محسن پزشکیان و نازنینش:
…
- پرنده از تن خورشید پر کشید و گذشت
- چراغ چشم و دلش
- بلور نازک پرواز شد به اوج حضور
- و باغ، دسته گلی
- که بر مزار شهیدان عشق میپژمرد
- ز قلههای سربی و سرد سحرگهان، دیدم
- که اشک میآمد
- به سرسلامتی باغ مرده دل من
قلممویهای از محمد تمدن در سوگ محسن پزشکیان:
جوانمرگی نیست! به مرگ بیزنهار سلام کردن و سر شیرانه مردن داشتن و پیش از آنکه روزگار و زمانه دو پا و دو چشمت را به آهو بسپارد در قابی جوان در ذهن ماندگار شدن. این جاودانگی روح است! …
جوانمرگی نیست! با شیدایان تاریخ -سهروردی و حسنک و عینالقضات و سیف فرغانی- قربانیان آیهها و سایهها؛ در سماعی سرخ پایکوبیدن. این جاودانگی رسالت تاریخی است!
… جوانمرگی نیست! «شیرعلیمردون» اگر نیست «بیعروس» هست که امانت را به منزل برساند…
علی باباچاهی در تابستان۱۳۹۱ دربارهٔ پزشکیان مطلبی نوشت که اینگونه شروع میشود:
زار زار هم که گریه کنی کوزههای شکسته شکستهاند دیگر…
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی
جلالالدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسين بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار است. خانوادهي وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبتش به ابوبكر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزادهي سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و بهمين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.
وي در سال ۶۰۴ هجري در بلخ ولادت يافت چون پدرش از سلسله لطفي نداشت بهمين علت بهاءالدين در سال ۶۰۹ هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد و از آن راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه(ملطيه) سلطان علاءالدين كيقباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلالالدين پنج ساله بود و پدرش در سال۶۲۹ هجري در قونيه رحلت كرد.
پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهانالدين ترمذي بود كه از شاگردان پدرش بود و در سال ۶۲۹ هجري به آن شهر آمده بود شاگردي كرد و سپس تا سال ۶۴۵ هجري كه شمسالدين تبريزي رحلت كرد جزو مريدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقهاي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقهي مولويه معروف شد و خانقاهي در شهر قونيه برپا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه كمكم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظمترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالك شرق پيروان بسيار دارد. جلالالدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينكه در پنجم جماديالاخر سال ۶۷۲ هجري رحلت كرد، وي يكي از بزرگترين شاعران ايران و يكي از مردان عالي مقام جهان است و در ميان شاعران ايران شهرتش به پاي شهرت فردوسي و سعدي و عمرخيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده، اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خصال انساني يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود و يكي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اولي دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يك نوع لفافهاي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين كار را وسيلهي تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود نخست منظومهي معروف اوست كه از معروفترين كتابهاي فارسي است و آنرا مثنوي معنوي نام نهاده است. اين كتاب كه صحيحترين و معتبرترين نسخههاي آن شامل ۲۵۶۳۲ بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقلالارواح نيز ناميدهاند. دفاتر ششگانه آن همه بيك سياق و مجموعهاي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير سلوك است كه در ضمن، آيات و احكام و امثال و حكايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را به خواهش يكي از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسامالدين چلبي كه در سال ۶۸۳ هجري رحلت كرده است به نظم درآورده. جلالالدين مولوي هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به همان وزن و سياق منظومههاي ايشان اشعاري با كمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسامالدين آنها را مينوشته. نظم دفتر اول در سال ۶۶۲ هجري تمام شده و در اين موقع به واسطه فوت زوجهي حسامالدين ناتمام مانده و سپس در سال ۶۶۴هجري دنبالهي آن را گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعهي بسيار قطوري است شامل نزديك صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمسالدين تبريزي را برده و جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است و گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت ميسروده است غزليات بسيار رقيق و شيواست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.
جلالالدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را در مشافهات از پدر خود شنيده است در كتابي گرد آورده و «فيه مافيه نام نهاده است و نيز منظومهاي بهمان وزن و سياق مثنوي، بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعهي مكاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته خاورشناس مشهور آلماني دربارهي جلالالدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:«به سال ششصد و نه هجري بود كه فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آيندهي خود كه ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد يعني جلالالدين را كه آن وقت پسري پنج ساله بود در نيشابور زيارت كرد و گذشته از اينكه (اسرار نامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يك روح نبوت عظمت جهانگير آيندهي او را پيشگوئي كرد.
جلالالدين محمد بلخي كه بعدها به عنوان جلالالدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخنپرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبيالبكري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيعالاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حكومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا كرده بود. ولي به حكم معروفيت و جلب توجهي عامه كه وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهانبيني و مردمشناسي برتري كسب نمود، محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد به همراهي پسرش كه از كودكي استعداد و هوش و ذكاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور كه در آنجا به زيرت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيرت مكه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزيدند بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود كه جلالالدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد كسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي كه از طرف سلطان علاءالدين كيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه كه مقر حكومت سلطان بود عزيمت نمدند و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيعالثاني سال ششصد و بيست و هشت(۶۲۸ هجري) وفات يافت. جلالالدين از علوم ظاهري كه تحصيل كرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت يكي از شاگردان پدرش يعني برهانالدين ارمذي كه ۶۲۹ هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درويش قلندري به نام شمسالدين تبريزي درآمد و از سال ۶۴۲ تا ۶۴۵ در مفاوضهي او بود و او با نبوغ معجزهآساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلالالدين اجرا كرد كه وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود به جاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بكار برد. همچنين غيبت ناگهاني شمس در نتيجهي قيام عوام و خصومت آنها با علويطلبي وي كه در كوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معركه پسر ارشد خود جلالالدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود كه آن طريقت تاكنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلالالدين انتخاب ميگردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از كسوهي عزا كه بر تن ميكنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع كه برپا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزيست از حركات دوري افلاك و از رواني كه مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حركات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار ميگشت، آن شكوفههاي بيشمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت كه به انضمام تعدادي ترجيعبند و رباعي ديوان بزرگ او را تشكيل ميدهد و بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب است. اثر مهم ديگر مولانا كه نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است همانا شاهكار او كتاب مثنوي يا به عبارت كاملتر «مثنوي معنوي» است در اين كتاب كه شاهد گاهي معاني مشابه تكرار شده و بيان عقايد صوفيان به طول و تفصيل كشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است از طرف ديگر زبان ساده و غير متصنع به كار رفته و اصول تصوف به خوبي تقرير شده آيات قرآني و احاديث به نحوي رسا در شش دفتر مثنوي به طريق استعاره تأويل و عقايد عرفاني تشريح گرديده است. آنچه به زيبايي و جانداري اين كتاب ميافزايد همانا سنن و افسانهها و قصههاي نغز پر مغزيست كه نقل گشته. الهامكنندهي مثنوي شاگرد محبوب او «چبلي حسامالدين» بود كه اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترك، است. مشاراليه در نتيجهي مرگ خليفه (صلاحالدين زركوب) كه بعد از تاريخ ۶۵۷ هجري اتفاق افتاد به جاي وي به جانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همين سمت مشغول ارشاد بود تا اينكه خودش هم به سال ۶۸۳ هجري درگذشت. وي با كمال مسرت مشاهده نمود كه مطالعهي مثنويهاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلالالدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم كتاب مثنوي كرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسامالدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي به رشتهي نظم كشيد و بعد به واسطهي مرگ همسر حسامالدين ادامهي آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال ۶۶۲ هجري استاد بار ديگر به كار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومهي بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد. دفتر ششم كه آخرين سرود زيبا و در واقع سرود وداع اوست كمي قبل از وفاتش كه پنجم جماديالثاني سال ۶۷۲ هجري اتفاق افتاد، پايان يافت و اگر ابيات نهايي طبع بولاق مثنوي كه به تنها فرزند جلالالدين يعني بهاءالدين احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصيل باشد، دفتر ششم به طور كامل خاتمه نيافته بود و به همين علت به طوري كه طبع لنكو نشان ميدهد شخصي به نام محمد الهيبخش آن را تكميل كرده است. به حكم اين سابقه، اين كه در شرح مثنوي تركي تأليف اسماعيل بن احمد الانقيروي از يك دفتر هفتم سخن به ميان آمده صحيح نيست و باطل است. اما در باب عقايد صوفيانه مولانا بايد گفت كه وي لزوم افناي نفس را بيشتر از اسلاف خود تأكيد ميكند و در اين مورد منظور او تنها از بين بردن خودكامي نيست بلكه در اساس بايد نفس فردي جزئي كه در برابر نفس كلي مانند قطرهايست از دريا، مستهلك گردد. جهان و جملهي موجودات عين ذات خداوند است زيرا همگي مانند آبگيرهايي كه از يك چشمه بوجود ميآيند از او نشئت ميگيرند و بعد به سوي او بازميگردند. اساس هستي، خداي تعالي است و باقي موجودات در برابر هستي او فقط وجود ظلي دارند. در اينجاست به طوري كه وينفليد هم در مقدمه خود به مثنوي بيان كرده، فرق عقيدهي وحدت وجودي ايراني از كافهي عقايد مشابه ديگر مبين ميگردد. و آن عبارت از اينست كه به موجب تعليم ايراني وجود خداي تعالي در كل مستهلك نميگردد و ذات حي او را از بين نميبرد بلكه برعكس وجود كل است كه در ذات باريتعالي مستهلك ميشود. زيرا هيچ چيز غير از او وجود واقعي ندارد و هستي اشياء بسته به هستي اوست و به مثابه سايهاي است از مهر وجود او كه بقايش بسته به نور است. اين برابري خالق و مخلوق اشعار ميدارد كه انسان عبارت از ذرهي بيمقداري نيست بلكه داراي ارادهي مختار و آزادي عمل است و از اين رهگذر مسئول اعمال و كردار خويش است و بايد به واسطهي تجليه و تهذيب نفس كه در نتيجهي سلوك در راه فضايل نظير تواضع و بردباري و مواسات و همدردي به دست ميآيد بكوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است كه در اين سلوك دشوار رنجآور توسط پير و مرشد روحاني راهنمايي شود و پيداست كه اين حيات دنيوي فقط يك حلقهاي است از حلقههاي سلسلهي وجود كه آن را در گذشته پيموده و بعد هم خواهد پيمود. نيز در تعليمات جلالالدين مذهب تناسخ را كه در فرقهي اسماعيليه هست، مشاهده ميكنيم مولانا آن را به سبك اصول تصوف آنچنان پرورانده كه گويي عقيده تطور يا تكامل عصر ما را پيشگويي كرده است.
آدمي از مراحل جماد و نبات و حيوان تطور نموده و به مرحلهي انسان رسيده است و پس از مرگ از اين مرحله هم ارتقا ميجويد تا به مقام ملكوت و مرحلهي كمال برسد و در وجود باريتعالي به وحدت نائل گردد. همانطور كه به حكم اين وحدت اساسي بهشت و دوزخ در حقيقت يكي ميگردد و اختلاف بين اديان مرتفع ميشود، فرق ميان خير و شر هم از ميان برميخيزد زيرا اين همه نيست مگر جلوههاي مختلف يك ذات ازلي. ميدانيم كه بعضي درويشان از اين عقيده چه نتيجههاي محل تأمل و ترديدي گرفتند و چطور مسائل نظري استاد را به صورت عمل درآوردند و نه تنها تمام اعمال را از نيك و بد يكسان شمردند بلكه كارهاي عاري از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولي نه عطار چنين تفسيري از اصول تصوف كرده بود نه سنايي، و نه جلالالدين و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عكس جلالالدين بيانقطاع پيروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نيكو ترقيب نموده و اگر حاجتي به اثبات باشد كافيست به كلمات توديع استاد خطاب به شاگردان خود(كه در نفحاتالانس جامي نقل شده) و به وصيتنامهي او به پسرش ارجاع شود كه در آنها به طور تأكيد به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراك و خودداري از هر نوع گناه و تحمل شدايد، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنيا و احتراز از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پيروي از تقوا دعوت مينمايد و كسي را بهترين انسان مينامد كه دربارهي ديگران نيكي كند و سخني را نيكوترين سخن ميداند كه مردم را به راه راست ارشاد نمايد.
بهترين شرح حال جلالالدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقبالعارفين تأليف حمزه شمسالدين احمد افلاكي يافت ميشود. وي از شاگردان جلالالدين چلبي عارف نوهي مولانا متوفي سال ۷۱۰ هجري بود. همچنين خاطرات ارزشداري از زندگي مولانا در «مثنوي ولد» مندرج است كه در سال ۶۹۰ هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانهايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال ۶۲۳ هجري در لارنده متولد شد و در سال ۶۸۳ به جاي مرشد خود حسامالدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال ۷۱۲ هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني به نام«رباب بنامه» دردست است».
در ميان شروح متعدد كه به مثنوي نوشته شده ميتوان از اينها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تأليف كمالالدين حسين بن حسن خوارزمي كه به روايتي در سال ۸۴۰ هجري و به روايت ديگر در سال ۸۴۵ هجري درگذشته، اين كتاب تمام مثنوي را شرح ميكند و مقدمهاي مركب از ده فصل دارد كه در باب عرفان است و در ظاهر قديمترين شرح مثنوي است، ولي به موجب نسخههاي خطي كه در دست است فقط سه كتاب اول آن باقي مانده. ديگر شرحي است بنام«حاشيهي داعي»تأليف نظامالدين محمدبنحسن الحسينيالشيرازي متخلص به داعي كه به سال ۸۱۰ هجري تولد يافت و در سال ۸۶۵ هجري كليات خود را جمع كرد كه مركب است از ديوان عرفاني و رسالات منثور و هفت مثنوي كه در آن از سبك جلالالدين پيروي كرده و عبارتند از «كتاب مشاهده» سال ۸۳۶ هجري «كتاب گنج روان» سال ۸۴۱ هجري«كتاب چهل صباح» سال ۸۴۳ هجري«ساقي نامه» كه نيز از عقايد سوفيانه بحث ميكند.
ديگر «كشفالاسرار معنوي» در شرح دو دفتر اول تأليف ابوحامد بن معينالدين تبريزي كه اين تأليف نيز مقدمهي سودمندي دارد و تاريخ تأليف آن مقارن است با دو تاريخ شرح مذكور در فوق (نسخه خطي در موزه بريتانيا موجود است)ديگر«شرح شمعي» به زبان تركي كه در سال ۹۹۹ هجري تأليف يافته، ديگر«لطائفالمعنوي» و «مرأهالمثنوي» دو شرح از عبداللطيف بن عبدالله العباسي و او همان است كه حديقهي سنائي را هم شرح كرده. هم او يك نسخهي منقح مثنوي را به نام«نسخهي ناسخهي مثنويات سقيم» تهيه كرده و شرحي براي لغات آن به نام لطايفاللغات تأليف نموده است.
ديگر «مفتاحالمعاني» تأليف سيد عبد الفتاح الحسيني العسكري كه در سال ۱۰۴۹ هجري از طرف شاگردش هدايت منتشر شد. از همو منتخباتي از مثنوي به نام« درمكنودن» به جا مانده، گذشته از شروحي كه مذكور افتاد اشخاص زير هم شرحهايي به مثنوي نوشتهاند:
ميرمحمد نورالله احراري كه شارح حديقهي سنائي هم بوده، مير محمد نعيم كه در همان زمان ميزيسته و خواجه ايوب پارسي ۱۱۲۰ هجري. ديگر از شروح معروف «مكاشفات رضوي» تأليف محمدرضا است سال ۱۰۸۴ هجري.
ديگر «فتوحاتالمعنوي» از مولانا عبدالعلي صاحب (موزه بريتانيا«o.R» ۳۶۷) و ديگر«حل مثنوي» از افضلالله آبادي.
ديگر تصحيح مثنوي(۱۱۲۲ هجري)تأليف محمدهاشم فيضيان.
ديگر«مخزنالاسرار» از شيخ ولي محمد بن شيخ رحمالله اكبرآبادي(۱۱۵۱ هجري). يك شرح مخصوص دفتر سوم مثنوي نيز هست كه آن را محمدعابد تأليف كرده و نامش را«مغني» نهاده، شرحي نيز به دفتر پنجم به زبان فارسي توسط معرف معروف شعراي ايران يعني سروري (مصطفي ابن شعبان) اهل گليبولي تركيه متوفي سال۹۶۹ هجري تأليف يافته، از منتخبات مثنوي، گذشته از «در مكنون» كه مذكور افتاد تأليفات ذيل را هم ميتوان نام برد:
«لباب مثنوي» و«لب الباب» واعظ كاشفي (حسين بن علي بيهقي كتشفي) متوفي سال ۹۱۰ هجري همچنين «جزيره مثنوي» از ملايوسف سينهچاك، با دو شرح به زبان تركي سال ۹۵۳ هجري، «گلشن توحيد» از شاهدي متوفي سال ۹۵۷ هجري و «نهر بحر مثنوي» از علياكبر خافي ۱۰۸۱ هجري همچنين «جواهراللعالي» از ابوبكر شاشي.
شرحي ديگر تأليف عبدالعلي محمد بن نظامالدين مشهور به بحرالعلوم كه در هند بچاپ رسيده و استناد مؤلف در معاني به فصوصالحكم و فتوحات محيالدين بوده است. از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاجملاهادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديعالزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي علامه محمدتقي جعفري تبريزي بايد نام برد. عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده كه دربارهي جلالالدين رومي و كتاب مثنوي سروده:
آن فريـدون جـهان معـنوي | بس بود برهان ذاتش مثنوي |
منچهگويم وصف آن عاليجناب | نيست پيغمبر ولي دارد كتاب |
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري دربارهي مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نميگويـم كه آن عاليجناب | هست پيغمبر ولي دارد كتاب |
مثنـوي او چـو قـرآن مـدل | هادي بعضي و بعضي را مذل |
ميگويند روزي اتابك ابيبكر بن سعد زنگي از سعدي ميپرسد:«بهترين و عاليترين غزل زبان فارسي كدام است؟» سعدي در جواب يكي از غزلهاي جلالالدين محمدبلخي(مولوي) را ميخواند كه مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست | ما بفلك ميرويم عـزم تماشـا كراست |
برخي گفتهاند كه سعدي اين غزل را براي اتابك فرستاد و پيغام داد: « هرگز اشعاري بدين شيوائي سروده نشده و نخواهد شد ايكاش به روم ميرفتم و خاك پاي جلالالدين را بوسه ميزدم.» اكنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرك درج ميشود:
مـوسيا آدابدانــان ديـگـرند | سوخته جان و روانان ديگرند |
رد درون كعبه رسم قبله نيست | چه غم ار غواص را پاچيله نيست |
هنديان اصطلاح هند مدح | سنديان اصطلاح سند مدح |
زان كه دل جوهر بود گفتن عرض | پس طفيل آمد عرض جوهر غرض |
آتشي از عشق در خود برفروز | سر به سر فكر و عبارت را بسوز |
موسي و عيسي كجا بد آفتاب | كشت موجودات را ميداد آب |
آدم و حوا كجا بود آن زمان | كه خدا افكند در اين زه كمان |
اين سخن هم ناقص است و ابتراست | آن سخن كه نيست ناقص زان سراست |
من نخواهم لطف حق را واسطه | كه هلاك خلق شد اين رابطه |
لاجرم كوتاه كردم من سخن | گر تو خواهي از درون خود بخوان |
ور بگويم عقلها را بر كند | ور نويسم بس قلمها بشكند |
گر بگويم زان بلغزد پاي تو | ور نگويم هيچ از آن اي واي تو |
ني نگويم زان كه تو خامي هنوز | در بهاري و نديدستي تموز |
اين جهان همچون درخت است اي كر ام | ما بر او چون ميوههاي نيمخام |
سخت گيرد خامها مر شاخ را | زانكه در خامي نشايد كاخ را |
ابلهان تعظيم مسجد ميكنند | بر خلاف اهل دل جد ميكنند |
اين مجاز است آن حقيقت اي خران | نيست مسجد جز درون سروران |
عبدالرحمن جامي مينوسيد: «به خط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافتهاند كه جلالالدين محمد در شهر بلخ شش ساله كه روز آدينه با چند ديگر بر بامهاي خانههاي ما سير ميكردند يكي از آن كودكان با ديگري گفته باشد كه بيا از اين بام بر آن بام بجهيم جلالالدين محمد گفته است: اين نوع حركت از سگ و گربه و جانواران ديگر ميآيد، حيف است كه آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي است بياييد تا سوي آسمان بپريم و در آن حال ساعتي از نظر كودكان غايب شد. فرياد برآوردند، بعد از لحظهيي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده بازآمد و گفت: آن ساعت كه با شما سخن ميگفتم ديديم كه جماعتي سبزقبايان مرا از ميان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانيدند و عجايب ملكوت را به من نمودند و چون او از فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند » « و گويند كه در آن سن در هر سه چهار روز يك بار افطار ميكرد و گويند كه در آن وقت كه( همراه پدر خود بهاءالدين ولد به مكه رفتهاند در نيشابور به صحبت شيخ فريدالدين عطار رسيده بود و شيخ كتاب اسرانامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود ميداشت. . . فرموده است كه: مرغي از زمين بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد كه از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد كه از زمرهي خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبكبار گردد. . . يكي از اصحاب را غمناك ديد فرمود همه دلتنگي از دل نهادگي و اين عالم است. مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزهيي كه بچشي داني كه به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.
و فرموده است كه آزادمرد آن است كه از رنجانيدن كس نرنجد، و جوانمرد آن باشد كه مستحق رنجانيدن را نرنجاند.
مولانا سراجالدين قونيوي صاحب صدر و بزرگبخت بوده اما با خدمت مولوي خوش نبوده، پيش وي تقرير كردند كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكيام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بيحرمتي كند، يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفتهيي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آنكس بيامد و بر ملا سؤال كرد كه شما چنين گفتهايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكيام؟ ! گفت: گفتهام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو ميگويي هم يكيام، آن كس خجل شده بازگشت، شيخ ركنالدين علاءالدوله(سمناني)گفتهاست كه مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.
روزي ميفرمود كه آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما ميشنويم منكري گفت: ما نيز همان آواز ميشنويم چون است كه چنان گرم نميشنويم كه مولانا، خدمت مولوي فرمود كلا و حاشا كه آنچه ما ميشنويم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وي ميشنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است كه كسي به خلوت درويشي درآمد، گفت: چرا تنها نشستهيي؟ گفت: اين دم تنها شدم كه تو آمدي و مرا از حق مانع آمدي.
از وي پرسيدند كه درويش كي گناه كند؟ گفت: مگر طعام بياشتها خورد كه طعام بياشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته كه در اين معني حضرت خداوندم شمسالدين تبريزي قدس سره فرموده كه علامت مريد قبوليافته آن است كه اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند كه منافق در مسجد و كودك در مكتب و اسير در زندان.
و در مرض اخير با اصحاب گفته است كه: از رفتن من غمناك مشويد كه نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمهالله تجلي كرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتي كه باشيد با من باشيد و مرا ياد كنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي كه باشم.
ديگر فرمود كه در عالم ما را دو تعلق است يكي به بدن و يكي به شما، و چون به عنايت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجريد و تفريد روي نمايد آن تعلق نيز از آن شما خواهد بود.
خدمت شيخ صدرالدين قدسسره به عيادت وي آمد و فرمود كه شفاكالله شفاء عاجلا رفع درجات باشد اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميان است، فرمود كه: بعد از اين شفاكالله شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نمانده است، نميخواهيد كه (بيرون كشند) و نور به نور پيوندد؟»
از گفتار اخير اعتقاد به فلسفهي حكمت و اشراق و(نورالانوار) فهميده ميشود كه در ورقهاي پيش در اين تأليف به تفصيل از آن صحبت شد.
گفت لبش گـر ز شعر ششتر است | اعتناق بيحجابش خوشتر است |
من شدم عريان ز تن او از خيال | ميخرامم در نهايات الوصـال |
افلاكي ضمن تأييد داستان اخير مينويسد:«شيخ با اصحاب اشكريزان خيزان كرده روان شد و حضرت مولانا اين غزل را سرآغاز كرده ميگفت و جميع اصحاب جامهدران و نعرهزنان فريادها ميكردند.»
چه داني تو؟كه در باطن چه شاهي همنشين دارم | رخ زرين من منگر كه پاي آهنين دارم |
بدان شه كه مرا آورد كلي روي آوردم | وز آن كوه آفريدستم هزاران آفرين دارم |
گهي خورشيد را مانم، گهي درياي گوهر را | درون عز فلك دارم، برون ذل زمين دارم |
درون خمرهي عالم چو زنبوري همي گردم | مبين تو نالهام تنها كه خانهي انگبين دارم |
دلا گر طالب مايي بر آبر چرخ خضرايـي | چنان قصريست حصن من كه امنالامنين دارم |
چه با هولست آن آبي كه اين چرخست ازاوگردان | چو من دولاب آن آبم چنين شيرين حنين دارم |
چو ديو آدمي و جن همي بيني بفرمانم | نميداني سليمانم كه در خاتم نگين دارم؟ ! |
چرا پژمرده باشم من؟ ! كه بشكفتست هر جزوم | چرا خر بنده باشم من؟ براقي زير زين دارم |
كبوتر خانهي كردم كبـوترهاي جانها را | بپراي مرغ جان اين سو كه صد برج حصين دارم |
شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم | عقيق و زر و ياقوتم، ولادت زاب و طين دارم |
تو هر گوهر كه ميبيني بجو دري دگر در وي | كه هر ذره همي گويد كه در باطن دفين دارم |
تو را هر گوهري گويد:« مشو قانع به حسن من | كه از شمع ضمير است آنكه نوري در جبين دارم» |
برخي نوشتهاند كه مولانا جلالالدين محمد مولوي هنگام مرگ اين رباعي را سروده و ميخوانده است:
هر ديده كه در جمال جانان نگرد | شك نيست كه در قدرت يزدان نگرد |
بيزارم از آن ديده كه در وقت اجل | از يار فرومانده و در جان نگرد |
علي دشتي نويسندهي شيرين قلم معاصر زير عنوان «روح پهناور» درباره مولانا جلالالدين بلخي(مولوي) چنين اظهار نظر ميكند: «جلالالدين محمد شايد بيش از هر شاعري شعر گفته باشد، گفتههاي وي رباعي و غزل و مثنوي از هفتاد هزار بيت تجاوز ميكند، در صورتي كه بزرگترين و پرمايهترين كتاب شعري ما شاهنامهي فردوسي، كمي بيش از پنجاههزار بيت ميشود، با اين تفاوت مهم و اساسي كه قسمت اعظم اين كتاب ارجمند به ذكر نقل افسانههاي تاريخي صرف شده است. به عبارت ديگر بيشتر شاهنامه موضوع خارجي دارد كه عبارت از حواديث تاريخ افسانهآميز ايران است و آنچه از روح خود فردوسي تراوش كرده و در شاهنامه، حتي طي بيان تاريخ و حوادث ريخته شده است خيلي كمتر. با وجود اينها وجه تمايز مولانا در كثرت اشعار وي نيست بيشبه جلالالدين محمد يكي از پرمايهترين گويندگان ماست. احاطهي وي بر معارف عصر خود، از قبيل: فقه، حديث، تفسير، علومعربيه و ادبيه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنين اطلاعات دامنهداري بر شعر و ادب فارسي و عربي قابل ترديد نيست. ولي بزرگي و تشخص وي حتي در فضل و دانش او نميباشد. وجه تعيين و تشخص وي در گنجايش اين روح تسكينناپذير و پر از تموج، در پهناوري فضاي مشاعر غير ارادي او، در اين دنياي اشباح و احلامي است كه در جان وي زندگي ميكنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشكال گوناگون ظاهر ميشوند، هر لحظه اين اشكال به اشكال ديگر برميگردند، نور خورشيد با اين ابرها يك بازي مستمر و تمام نشدني دارد. هر دم رنگ بديع ديگري بهوجود ميآورد. چشم از اين همه تنوع شكل و گوناگوني الوان بديع و متحرك خسته نميشود. در اين افق دوردست گاهي اشعهي خورشيدي، ابرها را ميشكافد و بر كائنات نور ميپاشد و گاهي ضربتهاي سوزان برق آنها را پاره كرده و بارانهاي سيلابي زمين و زمان را فرا ميگيرد. در فضاي بيپايان روح جلالالدين اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. اين فضا خالي نميماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حركت است.
آنچه جذاب و غير عادي و عظيم، آنچه شايستهي مطالعه و ستايش ميباشد اين است، ور نه تفاوت سبك و شيوهي گويندگان و نويسندگان چندان مهم و غامض نيست و رجحان يكي بر ديگري بسته به ذوق و سليقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاويدان و باارزش ميباشد اين گسترش روح است كه(مولانا جلالالدين بلخي) را از سايرين ممتاز ميكند.
. . . پس هر كس قصه روحش درازتر، متنوعتر، پيچيدهتر و حوادث در آن طاغيتر، تقديرها كورتر و مستوليتر باشد بيان آن مشكلتر و براي آن كساني كه در پي مجهول و غامض ميگردند و از حل معما و مسائل رياضي بيشتر لذت ميبرند جاذبتر ميشود. اين نكته همان چيزي است كه جلالالدين محمد را از ساير شعرا متمايز ميكند. داستان روح او تمامنشدني، همهمهي جهان مرموز درون خاموشنشدني(طومار دل او بدر ازاي ابد) و «همچو افسانهي دل بيسر و بيپايانست».
اگر اين تصور و پندار من غلط نباشد بيگمان، مولوي شاعر شاعران است. هفتادهزار بيت مثنوي و ديوان شمس تبريزي سرگذشت(جان سرگردان) او و آينهي موجدار و نيمتاريكي از فضاي نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او ميگويد مفاهيم متداول و معمولي يعني معارف مكتسبه نيست. در اين دو كتاب روح او گسترده است، رنگهاي گوناگون فضاي پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مكتسبه و معلومات فقط وسيلهي اين تجلي و انعكاس انديشهي متموج اوست. حوزهي زندگي او به شكل غير قابل انكار، ولي در عين حال غير قابل تفسيري در آنها، مخصوصاً در ديوان شمس منعكس است. هر پيشامد و حادثه و هر مشاهدهي جزئي بهانهايست براي بيرون ريختن آنچه در وي ميجوشد». با اينجا با نقل چند بيت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوري متفكر بزرگ مشرقزمين در عصر حاضر كه دربارهي مولانا جلالالدين بلخي(مولوي) سروده و همچنين غزلي را كه نگارنده(رفيع) در مرداد سال ۱۳۶۶ خورشيدي در قونيه بر سر مزار اين عارف بزرگ ايراني سرودهام اين قصهي بيپايان را به پايان ميبرم:
مرشد روشن ضمير
پـير رومـي مـرشد روشن ضـمير | كـاروان عشـق و مستي را اميـر |
منزلش برتر ز مـاه و آفتاب | خيمه را از كهكشان سازد طناب |
نور قرآن در ميان سينهاش | جـام جـم شرمنده از آئيـنهاش |
از ني آن نينواز پـاكزاد | بـاز شـوري در نـهاد مـن فـتاد |
فيض پير روم(مولوي)
خيز و در جامم شراب نـاب ريـز | بر شب انديـشهام مهتاب ريز |
تا سوي منزل كشم آواره را | ذوق بيتابي دهـم نـظاره را |
گرم رو از جستجوي نو شوم | رو شناس آرزوي نـو شـوم |
چشم اهل ذوق را مـردم شوم | چون صدا در گوش عالم گم شوم |
قيمت جنس سخن بالا كنم | آب چشم خويش در كالا كـنم |
باز برخوانم ز فيض پير روم | دفتر سربسته اسرار علوم |
جان او از شعلهها سـرمايهدار | من فروغ يك نفس مثل شرار |
شمع سوزان تاخت بر پروانهام | باده شبخون ريخت بر پيمانهام |
پير رومي خاك را اكسير كرد | از غبارم جلـوهها تعمير كرد |
ذره از خاك بيابان رخت بست | تا شعاع آفتاب آرد بدست |
موجم و در بحر او منزل كنم | تا در تابندهئي حاصل كنم |
من كه مستيهازصهبايشكنم | زندگاني از نفسهـايش كنم |
مقام مولوي
مردي اندر جستجو آوارهئي | ثابتي با فطرت سيارهئي |
پختهتر كارش ز خاميهاي او | من شهيد نا تمايهاي او |
شيشه خود را بگردون بسته طاق | فكرش از جبريل ميخواهد صداق |
چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر | گرم رو اندر طواف نه سپهر |
حرف با اهل زمين رندانه گفت | حور و جنت را بت و بتخانه گفت |
شعلهاش در موج دودش ديدهام | كبريا اندر سجودش ديدهام |
هر زمان از شوق مينالد چو نال | ميكشد او را فراق و هم وصال |
من ندانم چيست در آب و گلشن | من ندانم از مقام و منزلش |
مطرب غزلي، بيتي از مرشد رومآور | تا غوطه زند جانم در آتش تبريـزي |
بزم رفيع مولانا
اي جلال ملك جان برخيز مهمان آمده | جان و دل آشفتهاي از خاك ايران آمده |
اي مهين مولاي مولاي من در شور عشق و عاشقي | ديده بگشا عاشقي زار و پريشان آمده |
حسرت آزادي جان در دل شيداي اوست | تا كه ره يابد به جانان مست و حيران آمده |
از شرار شاعري آتش بدلـها بر زده | در بيان مثنوي انديشه سوزان آمده |
بس غزلها دارد از ديوان شمس تو ز بر | در هواي شمس جان افتان و خيزان آمده |
از جدائيها شكايت دارد و افسرده است | در هواي شور ني با سوز هجران آمده |
گرچه از سرگشتگان وادي حيـرت بود | با خبرهاي خوشي از بحر عـرفان آمده |
«بايزيد» از بادهاش سرمست جانان كرده است | با پيامي رهگشا از «شيخ خرقان» آمده |
«سعديش» هم ناله باشد در نواي عـاشقي | همدم «حافظ» ز سوز جان غزلخوان آمده |
از «علاءالدوله» تضمين سخن آورده است | همره وجد و سماع شيخ سمنان آمده |
اي جلالالدين بيا تا بزم دل روشن كنيم | چونكه مشتاقي به جان با چشم گريان آمده |
بزم ما كامل شود از شمس تبريزي به نور | بشنود گر آشنايي همدم جان آمده |
حلقه گرد هم زنيد اي عاشقان خوشنـوا | اين نواها از ازل در ساز امكان آمده |
زين سماع عاشقي غوغا فتد در ملك جان | چونكه مفتوني به مهماني ز تهران آمده |
باده در جامش كن اي سرحلقهي دلدادگان | چون«رفيع» خستهجان درديكش آن آمده |
قونيه۲۷ مرداد سال ۱۳۶۶ خورشيدي
مولوي شعر عرفاني را به حد اعلي رسانيده است. افكار اين شاعر بلند مرتبه دنباله افكار عطار و سنايي است و خود وي به اين امر متعرف است. مولوي مانند عطار رسيدن به معشوق حقيقي را فرع ترك علايق و گذشتن از”خود” ميداند. فلسفه وحدت وجود را نيز مكرر با تعبيرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوي در بيان حقايق بيپرواست و هرگز معني را فداي لفظ نميكند چنانكه خود ميگويد:
قانيه انديشم و دلدار من | گويدم منديش جز ديدار من |
گزيدهاي از اشعار مولوي
آن خانه لطيفست نشانهايش بگفتيد | از خواجهي آن خانه نشاني بنماييد |
يك دستهي گل كو؟ اگر آن باغ بديديد | يك گوهر جان كو؟ اگر از بهر خداييد |
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد | افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد |
بيا تا قدر يكديـگر بدانيـم | كه تا ناگه زيكديگر نماييم |
كريمان جان فداي دوست كردند | سگي بگذار ما هم مردمانيم |
غرضها تيره دارد دوستي را | غرضها را چرا از دل نرانيم |
گهي خوشدل شوي از من كه ميرم | چرا مردهپرست و خصم جانيم |
چو بعد مرگ خواهي آتشي كرد | همه عمر از غمت در امتحانيم |
كنون پندار مردم آشتي كن | كه در تسليم ما چون مردگانيم |
چو بر گورم بخواهي بوسهدادن | رخم را بوسه ده كهاكنون همانيم |
خمش كن مردهوار اي دل ازيرا | به هستي متهم ما زين زبانيم |
من مستو تو ديوانه ما را كه برد خانه | صد بار ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه |
در شهر يكي كس را هشيار نميبينم | هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه |
جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني | جان را چه خوشي باشد بيصحبت جانانه |
هر گوشه يكي مستي دستي زده بر دستي | زان ساقي سر مستي با ساغر شاهانه |
اي لوطي بربط زن تو مستتري يا من | اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه |
تو وقف خراباتي خرجت مي و دخلت مي | زين دخل به هوشياران مسپار يكي دانه |
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد | در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه |
چون كشتي بيلنگر كژ ميشد و مژ ميشد | وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه |
گفتم ز كجايي تو تسخر زدو گفت اي جان | نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه |
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل | نيميم لب دريا باقي همه دردانه |
گفتم كه رفيقي كن با من كه منت خويشم | گفتا كه بنشناسم من خويش ز بيگانه |
من بيسر و دستارم در خانهي خمارم | يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه |
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن | ترك من خراب شبگرد مبتلا كن |
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها | خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن |
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي | بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن |
ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده | بر آب ديدهي ما صد جاي آسيا كن |
خيره كشي است ما را دارد دل چو خارا | بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن |
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد | اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن |
درديست غير مردن كان را دوا نباشد | پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن |
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم | با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن |
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد | از برق آن زمردهين دفع اژدها كن |
بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي | تاريخ بوعلي گو تنبيه بوالعلا كن |
ازين رو اشعر مولوي از جنبهي لفظي يكدست نيست ولي گيرا و داراي مضامين بديع است.
برويد اي حريفان بكشيد يار ما را | به من آوريد آخر صنم گريز پا را |
به ترانههاي شيرين به بهانههاي زرين | بكشيد سوي خانه مه خوب خوشلقا را |
و گر او به وعده گويد كه دمي دگر بيايم | همه وعده مكر باشد بفريبد او شما را |
دم گرم سخت دارد كه به جادوي و افسون | بزند گره بر آبي و ببندد او هوا را |
به مباركي و شادي چو نگار من درآيد | بنشين نظاره ميكن تو عجايب خدا را |
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان | كه رخ چو آفتابش بكشد چراغها را |
برو اي دل سبك رو به يمن به دلبر من | برسان سلام و خدمت تو عقيق بيبها را |
ببستي چشم يعني وقت خوابست | نه خوابست آن حريفان را جوابست |
تو ميداني كـه ما چندان نپاييم | وليكن چشم مستت را شتابست |
جفا ميكن جفاات جمله لطفست | خطا ميكن خطاي تو صوابست |
تو چشم آتشين در خواب ميكن | كه ما را چشم و دل باري كبابست |
بسي سرها ربوده چشم ساقي | به شمشيري كه آن قطره آبست |
يكي گويد كه اين از عشق ساقي است | يكي گويد كه اين فعل شرابست |
مي و ساقي چه باشد نيست جز حق | خدا داند كه اين عشق از چه بابست |
اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد | معشوق همين جاست بياييد بياييد |
معشوق تو همسايهي ديوار به ديوار | در باديه سر گشته شما در چه هواييد |
گر صورت بيصورت معشوق ببينيد | هم خواجه هم خانه هم كعبه شماييد |
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد | يك بار ازين خانه برين بام برآييد |
تاريخ عرفان-شاهكارهاي غزل فارسي