خواجه شمسُالدّینْ محمّدِ بن بهاءُالدّینْ محمّدْ حافظِ شیرازی
شمس الدين محمد،درخانواده اي آشنابه علوم ادب،به سال ۷۲۶هجري قمري،درشيرازبه دنياآمد،جداو،ياپدرش،ازموطن خود(اصفهان ياتويسركان)،درزمان اتابكان فارس به شيرازآمدودرآنجاماند،مادرش ازمردم كازرون بود.مسكن حافط،محله«شيادان» شيرازبودكه اين محله بامحله ي«مورستان»درزمان كريم خان زند،يكي شدومجاور«درب شاهزاده» قراردارد.حافظ قريب چهل سال درحوزه درس استادان آن زمان :«قوام الدين عبدالله»،«مولانابهاءالدين عبدالصمدبحرآبادي»،«ميرسيدشريف علامه گرگاني»،«مولاناشمس الدين عبدالله»و«قاضي عضدالدين عيجي»،حضوريافت وبه همين سبب،دراغلب دانش هاي زمان خودتسلط پيداكرد.
قرآن رابه چهارده روايت ازحفظ داشت وبدين سب،ونيزبه خاطرخوش خواني وموسيقي داني،به«حافظ»مقلب شد:
عشق ات رسدبه فريادگرخودبه سان حافظ قرآن زبر بخواني با چارده روايت
دوبرادرحافظ درجواني مردندوهمسرمحبوب اش رانيزازدست داد،كه غزل بامطلع زيررادررثاي وي سروده است:
آن يار كز او خانه ي ما جاي پري بود سرتاقدم اش چون پري ازعيب،بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهربه بوي اش بي چاره ندانست كه يارش سفري بود
طبق ماده تاريخي ازخودحافظ،درسال۷۷۸ق نيزفرزنداوازدستش رفت:
آن ميوه بهشتي كه آمدبه دستت،اي جان دردل چرانكشتي،ازدست چون بهشتي؟
تاريخ اين حكايت ، گر از تو باز پرسند سر جمله اش فروخوان از ميوه بهشتي
حافظ بافرمانروايان معاصرخود،برخوردهاي گوناگوني داشت كه دراشعارش انعكاس دارد.آن چه مسلم است،حافظ با«شاه ابواسحاق اينجو»،«شاه شجاع»و«شاه منصور»مراودات دوستانه وبا«اميرمبارزالدين محمد»درستيزبوده است.حافظ كه به مناسبتهايي،آن سه تن رامدح كرده است،نه تنهااميرمبارزرامديح نسروده بلكه،باتندترين لحن اوراهدف حملات طنزآلوقرارداد.ازاين فرمانروايان وارتباط شعري حافظ باايشان،يادي مي كنيم:
۱.شاه اسحاق اينجو(۷۲۱-۷۵۸ق)
معين الدين يزدي در مواهب الهي درموردشاه ابواسحاق مي نويسد:
«به حسب مكارم اخلاق،برهمگنان رتبت تقدم داشت،بلكه ازاكثرملوك ،به وفورمكرمت واحساس،ممتازبود».
شعردوست بود،ازادب بهره داشت وقدرحافظ رامي دانست.چهارده سال براصفهان وفارس حكومت كردوآرام ترين دوران زندگي حافظ درحكومت اين پادشاه طي شد.وي پس ازچندين درگيري وجنگ بااميرمبارزدر۳۷سالگي به دست اوكشته شد.حافظ ازاوبه نيكي ودريغ سخن رانده است:
يادباد آن كه سركوي توام منزل بود ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
راستي خاتم فيروزه ي بواسحاقي خوش درخشيد،ولي دولت مستعجل بود
۲.اميرمبارزالدين محمد(۷۰۰-۷۶۵ق)
دردستگاه ايلخانان مغول پيشرفت كردتابريزدوكرمان حكومت راند وپس ازكشتن ابواسحاق،فارس رانيزجزومتصرفات خودكرد،ابتدادرسلك مي خوارگان وفساق بود،سپس عابدشد!درمواهب الهي آمده:
هاي وهوي مستان به تكبيرخداپرستان مبدل شد،گل بانگ مي خواران به ادعاي دين داران عوض يافت،وچهره مبارك كه افروخته جام مدام بود، سيماي متعبدان گرفت وخاطرشريف كه به نشوه شراب فرحان مي گشت،نشاط«للصائم فرحان يافت».
به خودلقب«غازي اسلام»داد،دارالسياده وتكيه ومسجدساخت،مصاحب زاهدان شد،شخصاًامربه معروف ونهي ازمنكركرد،خم شكست،شراب خواران راحدزدوبعضي ازكتب را،كه
«محرمة الانتفاع »مي خواند،وهمه كتاب هاي فلسفي را،كه«مضل»مي ناميد،سوخت وشست،رقم اين كتاب ازچهارهزاردرگذشت.
در«روضة الصفا»آمده است:
«…ودرامربه معروف ونهي ازمنكرودفع فسق وفجور،به اندازه اي جدوجهدداشت كه اولادامجادش
وظرفاءشيراز،اورامحتسب بزرگ مي گفتند.»
هرجاكه حافظ شيرازي وعبيدزاكاني ازمحتسب،درشعرخودنام برده اندمنظورشان اوست.
خشونت وي بدان جامنتهي شدكه به كشتن نزديكان وفرزندان خويش تصميم گرفت ولي مهلت نيافت وهمان كساني كه مغضوب اوبودند،به سركردگي فرزندش،شاه شجاع،اوراكوركردندوبه اطراف اصفهان تبعيدنمودند،تادر۶۵سالگي پس ازگذراندن حوادثي ديگر،مرد.حافظ درشعرهاي زيربه اميرمبارزالدين نظرداشته است:
اگرچه بادفرح بخش و بادگل بيز است به بانگ چنگ مخورمي كه محتسب تيزاست
محتسب شيخ شدوفسق خودازيادبرد قصه ماست كه بر هر سر بازار بماند
۳.شاه شجاع(۷۳۳-۷۸۶ق)
فرزنداميرمبارزالدين است كه بافطانت وهوش وفضل،شهره بود.دكترغني معتقداست كه درباره علم وفضل ودادگري او،مبالغه شده است.هم اومي گويدكه حافظ در۳۹موردبه اواشاره داشته.
مردم،پس ازسخت گيري هاي دوران اميرمبارز،اميدواربودندكه شاه شجاع،آن همه بساط رادرنوردد،ولي اوهم كه مدعي آزادمنشي وشاعري وخوش باشي بود،به فرمان روايي خشك،
رياكار،متعصب وسبك مغزبدل گشت.اونيزباايجادفضايي خفقان آور،عرصه رابرمردم تنگ كردوحتي براي حافظ،محكمه تفتيش عقايدبرقرارساخت كه درنتيجه ،به نقل ميرتقي الدين اوحدي،خانواده حافظ ازشدت ترس،نوشته هاي اوراپاره كردنديابه آب شستند.شاه شجاع درصددآزارخواجه برآمد؛اومتهم شده بودكه قيامت راانكاركرده است:«واي اگرازپي امروزبودفردايي».
حافظ محاكمه شد،هرچندبه راهنمايي شيخ تايبادي،ازخودرفع تهمت كرد.
بااين همه مرگ شاه شجاع رادر۵۳سالگي به علت افراط درشراب خواري وهوس راني،نوشته اند.
نمونه اي ازشعرهايي كه حافظ درآن به شاه شجاع پرداخته است اين هاست:
سحرزهاتف غيبم رسيدمژده به گوش كه دورشاه شجاع است،مي دليربنوش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ، پياله كش شدو مفتي،قرابه نوش
۴.شاه منصور(۷۵۰-۷۹۵ق)
آخرين پادشاه آل مظفراست.شاه منصورموردعلاقه حافظ بوده وبه گفته دكترغني،بيش ازديگرامراموردتوجه بوده است.شاه منصور،برادرزاده شاه شجاع،سرانجام به دستورتيموركشته شد.دراشعارزير،حافظ به آن پادشاه نظرداشته است:
بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد نويدفتح وبشارت به مهروماه رسيد
ازمرادشاه منصوراي فلك سربرتاب تيزي شمشير بنگر ، قوت بازوببين
چنان كه معروف است،حافظ دوبارقصدسفركردكه اولي رابه انجام رساندولي دومي رانيمه تمام رهاكرد.حوالي۷۶۴ق،درزمان حكومت شاه يحيي ازپادشاهان آل مظفر،وبنابه دعوت او،عازم يزدشد؛دوسال هم درآن جاماندوچون از شاه يحيي ويزديان بي مهري ديد،به شيراز بازگشت.غزل زيررادرشكايت ازآن دوران ودرشهريزدسروده است:
نمازشام غريبان چو گريه آغازم به مويه هاي غريبانه قصه پردازم
به يادياروديارآن چنان يگريم زار كه ازجهان،ره ورسم سفربراندازم
به دعوت سلطان غياث الدين بنگالي وسلطان محمودشاه دكني نيزعازم هندشدوتاجزيره هرمزرفت؛ولي بيم طوفان،اورابازگرداند.خودگفته است:
دمي باغم به سربردن،جهان يكسرنمي ارزد به مي بفروش دلق ما،كز اين به تر نمي ارزد
بسي آسان نمود اول غم دريابه بوي سود غلط كردم!كه يك موجش به صدگوهرنمي ارزد
ازغياث الدين بنگالي هم يادي كرده است:
حافظ زشوق مجلس سلطان قياث دين غافل مشو كه كار تواز ناله مي رود
حافظ،ازسوي سلطان احمدبن اويس جلايري كه دربغدادسلطنت مي كرد،نيزدعوت شدكه نرفت:
نمي دهنداجازت مرابه سيروسفر نسيم خاك مصلي وآب ركن آباد
ولي گاهي به خاطرناسپاسي همشهريانش،آرزومي كردكه كاش آن دعوت رامي پذيرفت:
ره نبردم به مقصودخوداندرشيراز خرم آن روزكه حافظ ره بغدادكند
آرامگاه حافظ(حافظيه):
درسال۷۵۶دردوره حكم راني ميرزاابوالقاسم گورگاني برفارس ،شمس الدين محمديغمايي وزيرواستاداو،برگورحافظ عمارت گنبدي بناكرد.درزمان سلطان شاه عباس اول اين بناتعميرشد.
تعميربعدي توسط نادرشاه صورت گرفت.اقدام اساسي ومهم راكريم خان زنددرسال ۱۱۸۹ق انجام داد.بنايي باچهارستون سنگي يكپارچه براي آرامگاه ترتيب دادوباغ بزرگي هم مقابل آن احداث كرد.سنگ مرمري كه هم اكنون برگورحافظ است،درهمان زمان باخط حاج آقاسي بيگ افشار،توسط كريم خان نصب گرديد.
درسال۱۲۹۵ق حاج معتمدالدوله فرهادميرزا،والي فارس،به دورآرامگاه،نرده اي فلزي كشيدوتعميرات مختصري كرد.
درسال۱۳۱۷ق ملاشاه جهان زرتشتي يزدي درصددبودكه بقعه مجللي براي حافظ بناكند.
درسال۱۳۱۹ق منصورميرزاشعاع السلطنه،والي فارس به دستورمظفرالدين شاه تعميراتي انجام داد.
فرج الله بهرامي استاندارفارس درسال۱۳۱۱ش اقداماتي دراطراف آرامگاه صورت دادوازجمله خياباني ساخت.
در۱۳۱۵س،باكوشش غلي اصغرحكمت وزيرمعارف اعتباري براي تجديدبناي آرامگاه حافظ مقررشدوكارآغازگرديد
ابومحمّد مُشرفالدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف متخلص به سعدی
مشرف الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي (وفات ۶۹۱ يا ۶۹۴) شاعر و نويسنده بزرگ قرن هفتم در شيراز متولد شده و در همان شهر تحصيلات خود را آغاز كرده است. سعدي به سبب كشمكشهاي ميان خوارزمشاهيان و اتابكان فارس و هجوم مغول شيراز را ترك كرد و به سفري طولاني پرداخت. اين سفر در حدود سي تا چهل سال طول كشيد و سعدي با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تأليف آثار خود پرداخت. اين آثار به نظم و نثر است كه از مشهورترين آنها غزليات اوست.
اسلوبي كه انوري در غزل ايجاد كرد به دست سعدي تكامل يافت و به آخرين حد ترقي رسيد. سعدي فصاحت بيان و رواني گفتار را به جايي رسانيده كه تاكنون هيچ شاعري نتوانسته است به اسلوب او سخن گويد و در شيوايي كلام به پاي او برسد.
شيخ سعدي نه تنها يكي از ارجمندترين ايرانيان است ، بلكه يكي از بزرگترين سخن سرايان جهان است. در ميان پارسي زبانان يكي دو تن بيش نيستند كه بتوان با او برابر كرد، و از سخن گويان ملل ديگر هم از قديم و جديد و كساني كه با سعدي همسري كنند بسيار معدودند : در ايران از جهت شهرت كم نظير است و خاص و عام او را ميشناسند در بيرون از ايران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگي قدر او پيبردهاند. با اين همه از احوال و شرح زندگاني او چندان معلوماتي در دست نيست زيرا بدبختانه ايرانيان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهايت مسامحه و سهل انگاري ورزيدهاند چنانچه كمتر كسي از بزرگان ما جزئيات زندگانيش معلوم است، و درباره سعدي مسامحه به جايي رسيده كه حتي نام او هم بدرستي ضبط نشده است. البته اوكسي نيست كه لازم باشدنامش ثبت شود.
اينكه از احوال سعدي اظهار بيخبري ميكنيم از آن نيست كه درباره او سخن نگفته و حكاياتي نقل نكرده باشند. نگارش بسيار، اما تحقيق كم بوده است و بايد تصديق كرد كه خود سعدي نيز در گمراه ساختن مردم درباره خويش اهتمام ورزيده زيرا كه براي پروردن نكات حكمتي و اخلاقي كه در خاطر گرفته است حكاياتي ساخته و وقايعي نقل كرده و شخص خود را در آن وقايع دخيل نموده و از اين حكايات فقط تمثيل در نظر داشته است نه حقيقت، و توجه نكرده است كه بعدها مردم از اين نكته غافل خواهند شد و آن وقايع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و قدر او هم در انظار، مويّد اين امر گرديده، چون طبع مردم بر اين است كه درباره كساني كه در نظرشان اهميت يافتند بدون تقيد به درستي و راستي، سخن ميگويند و بنابراين در پيرامون بزرگان دنيا افسانهها ساخته شده كه يك چند همه كس آنها را حقيقت انگاشته و بعدها اهل تحقيق به زحمت و مجاهده توانستهاند معلوم كنند كه غالب اين داستانها افسانه است.
سعدي خانوادهاش عالمان دين بودهاند، و در سالهاي اول سده هفتم هجري در شيراز متولد شده، و در جواني به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظاميه وحوزههاي ديگر درس و بحث به تكميل علوم ديني و ادبي پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت كرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامي كه ابوبكر بن سعد بن زنگي از اتابكان سلغري در فارس فرمانروايي داشت به شيراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجري كتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنيف كرد. و در نزد اتابك ابوبكر و بزرگان ديگر مخصوصاً پسر ابوبكر، كه سعد نام داشته و انتساب به او را براي خود تخلص قرار داده قدر و منزلت يافته و همواره به بنان وبيان مستعدان را مستفيض واهل ذوق را محظوظ و متمتع ميساخته و گاهي در ضمن قصيده و غزل به بزرگان و امراي فارس و سلاطين مغول معاصر و وزراي ايشان پند و اندرز ميداده، و به زباني كه شايسته است كه فرشته و ملك بدان سخن گويند به عنوان مغازله ومعاشقه نكات و دقايق عرفاني و حكمتي ميپرورده و تا اوايل دهه آخر از سده هفتم در شيراز به عزت و حرمت زيسته و در يكي از سالهاي بين ششصد و نود و يك و ششصد و نود و چهار در گذشته و در بيرون شهر شيراز در محلي كه بقعه او زيرتگاه صاحبدلان است به خاك سپرده شده است .
چنانكه اشاره كرديم سعدي تخلص شعري است و نام او محل اختلاف ميباشد. بعضي مشرف الدين و برخي مصلح الدين نوشته، و جماعتي يكي از اين دو كلمه را لقب او دانستهاند، و گروهي مصلح الدين را نام پدر را انگاشته و بعضي ديگر نام خودش يا پدرش را عبدالله گفتهاند،وگاهي ديده ميشود كه ابو عبدالله را كنيه او قرار دادهاند، و در بعضي جاها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در اين باب تشويش بسيار است .
اما در چگونگي بيان سعدي حق اين است كه در وصف او از خود او پيروي كنيم و بگوييم :
من در همه قول ها فصيحم
در وصف شمايل تو اخرس
اگر سخنش را به شيرين يا نمكين بودن بستاييم ، براي او مدحي مسكين است، و اگر ادعا كنيم كه فصيحترين گويندگان و بليغترين نويسندگان است قولي است كه جملگي برآنند؛اگر بگوييم كلامش از روشني و رواني، سهل و ممتنع است، از قديم گفتهاند و همه كس ميداند، حسن سخن او خاصه در شعر، نه تنها بيانش دشوار است، ادراكش هم آسان نيست، چون آب زلالي كه در آبگينه شفاف هست اما از غايت پاكي، وجودش را چشم ادراك نميكند، ملايمتش با خاطر مانند ملايمت هوا با تنفس است كه در حالت عادي هيچ كس متوجه روح افزا بودنش نيست. و اگر كسي بخواهد لطف آنرا وصف كند جز اينكه بگويد جان بخش است عبارتي ندارد، از اينرو هرچند اكثر مردم شعر سعدي را شنيده و بلكه از بر دارند و ميخوانند، كمتر كسي است كه براستي خوبي آنرا درك كر ده باشد، و غالباً ستايشي كه از سعدي ميكنند تقليدي است و بنابر اعجابي است كه از دانشمندان با ذوق نسبت به او ديده شده است. پي بردن به مقام شيخ با داشتن ذوق سليم و تتبّع در كلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان ميسر ميشود سعدي سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است. كلام در دست او مانند موم است. هر معنايي را به عبارتي ادا ميكند كه از آن بهتر و زيباتر و موجز تر ممكن نيست. سخنش حشو و زوايد ندارد و سرمشق سخنگويي است. ايرانيان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شيوه سخن را در شعر به نهايت زيبايي رسانيده بودند. سعدي همان شيوه را نه تنها در نظم بلكه درنثر بكار برده است، چنانكه نثرش مزه شعر، و شعرش رواني نثر را دريافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسي در قالب شايسته حقيقي ريخته شده بعدها هر شعري هم كه مانند شعر سعدي در نهايت سلامت و رواني باشد در تركيب شبيه به نثر خواهد بود. يعني زبان شعر و زبان نثر فارسي از دو گانگي بيرون آمده و يك زبان شده است.
گاهي شنيده ميشود كه اهل ذوق اعجاب ميكنند كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن گفته است ولي حق اين است كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن نگفته است بلكه ما پس از هفتصد سال به زباني كه از سعدي آموختهايم سخن ميگوييم، يعني سعدي شيوه نثر فارسي را چنان دلنشين ساخته كه زبان او زبان رايج فارسي شده است، و اي كاش ايرانيان قدر اين نعمت بدانند و در شيوه بيان دست از دامان او بر ندارند كه بگفته خود او: «حد همين است سخنگويي و زيبايي را» و من نويسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله ميرزا ابوالقاسم قاينم مقام) كه اعتراف مي كردند كه در نويسندگي هر چه دارند، از سعدي دارند.
كتاب «گلستان» زيباترين كتاب نثر فارسي است و شايد بتوان گفت در سراسر ادبيات جهاني بي نظير است و خصايصي دارد كه در هيچ كتاب ديگر نيست، نثري است آميخته به شعر يعني براي هر شعر و جمله و مطلبي كه به نثر ادا شده يك يا چند شعر فارسي و گاهي عربي شاهد آورده است كه آن را معني ميپرورد و تائيد و توضيح و تكميل ميكند، و آن اشعار چنانكه در آخر كتاب توجه داده است همه از گفتههاي خود اوست و از كسي عاريت نكرده است، و آن نثر و اين شعر هر دو از هر حيث به درجه كمال است ودر خوبي مزيدي بر آن متصور نيست .
نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ايجاز و متانت و استحكام و ظرافت، همه آرايشهاي شعري را هم در بر دارد، حتي سجع و قافيه، اما در اين جمله به هيچ وجه تكلف و تصنع ديده نميشود و كاملاً طبيعي است، نه هيچ جا معني فداي لفظ شده و نه هيچگاه لفظي زايد بر معني آورده است، هرچه از معاني بر خاطرش ميگذرد بدون كم و زياد به بهترين وجوه تمام و كمال به عبارت ميآورد و مطلب را چنان ادا ميكند كه خاطر را كاملاً اقناع ميسازد و دعاويش تاثير برهان دارد، در عين اينكه مسرت نير ميدهد، كلامش زينت فراوان دارد، از سجع و قافيه و تشبيه و كنايه و استعاره و جناس و مراعات نظير و غير آن، اما به هيچ وجه در اين صنايع افراط و اسراف نكرده است.
آثار سعدي
گلستان و بوستان سعدي يك دوره كامل از حكمت عملي است. علم سياست و اخلاق و تدبير منزل را جوهر كشيده و در اين دو كتاب به دلكشترين عبارات در آورده است. در عين اينكه در نهايت سنگيني و متانت است از مزاح و طيبت هم خالي نيست و چنانكه خود مي گويد: «داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نيست كه بوستان و گلستان را هرچه مكرر بخوانند اگر اندكي ذوق باشد ملالت دست نميدهد.
هيچ كس به اندازه سعدي پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سياست و دادگري و رعيت پروري دعوت نكرده و ضرورت اين امر را مانند او روشن و مبرهن نساخته است. از ساير نكات كشور داري نيز غفلت نورزيده و مردم ديگر را هم از هر صنف و طبقه، از امير و وزير و لشكري و كشوري و زبردست و زيردست و توانا و ناتوان، درويش و توانگر و زاهد و دين پرور و عارف و كاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنيا پرست، همه را به وظايف خودشان آگاه نموده و هيچ دقيقهاي از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.
وجود سعدي را از عشق و محبت سرشتهاند. همه مطالب را به بهترين وجه ادا ميكند اما چون به عشق ميرسد شور ديگري در مييابد. هيچ كس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه به بيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوي و هوس نيست. امري بسيار جدي است، عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود ميگذرد و خود را براي او ميخواهد، نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز ميكند اما سرانجام به خالق ميرسد و از اين روست كه مي گويد:
«عشق را آغاز هست انجام نيست»
در گلستان و بوستان از عشق بياني كرده است اما آنجا كه داد سخن را داده در غزليات است. از آنجا كه وجود سعدي به عشق سرشته است احساساتش در نهايت لطافت است. هر قسم زيبايي را خواه صوري و خواه معنوي به شدت حس ميكند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهرباني او نيز همين است و از اينست كه هر كس با سعدي مأنوس مي شود ناچار به محبت او مي گرايد.
سعدي مانند فردوسي و مولوي و حافظ نمونه كامل انسان متمدن حقيقي است كه هر كس بايد رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربيت اين رادمردان پرورش ميداد، دنياي جهنمي امروز، بهشت ميشد. آثار اين بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم اين كشور است و ايرانيان بايد اين ميراثهاي گرانبها را كه از نياكان به ايشان رسيده است، قدر بدانند و چه خوب است كه ايراني آنها را در عمر خود چندين بار بخواند و هر چه بيشتر بتواند از آن گوهرهاي شاهوار از بر كند و زيب خاطر نمايد. معلوماتي را كه از آنها بدست ميآيد همواره بياد داشته باشد و به دستورهايي كه دادهاند رفتار كند كه اگر چنين شود ملت ايران آن متمدن حقيقي خواهد بود كه در عالم انسانيت به پيش قدمي شناخته خواهد شد.
اشعار سعدي
سعدي مردي عاشق پيشه و دلداده است، ولي مانند عطار پايه عشق را به جايي كه از دسترس عموم دور باشد نميگذارد. سعدي دلبستگي خود را به هرچه زيباست آشكار ميكند و بسياردنياپرست بوده تاجايي كه به درگاه پادشاهان رفته وچاپلوسي آنان كندتاپولي به دست آوردوبه دنياپرستي بپردازد. غزلهاي عاشقانه سعدي مانند خود عشق زير و بم و نشيب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت مينالد و در شب تنهايي بر آمدن آفتاب را آرزو ميكند.
سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي
به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد
بزه كردي و نكردند موذنان صوابي
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم
كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي
سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي
دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي
نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي
دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي
برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن
كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي
گاه از لذت شب وصل سخن ميگويد و آرزو ميكند كه صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .
يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست
كجاست تير بلا گو بيا كه ميسپرم
ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح
بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم
ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز
تويي برابر من يا خيال در نظرم
خوشا هواي گلستان و خواب در بستان
اگر نبودي تشويش بلبل سحرم
بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم
دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم
روان تشنه بر آسايد از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم
چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم
كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد
بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم
سعدي را جز آن سلسله عرفايي كه عطار و سنايي و مولوي از آنند نمي توان شمرد . عرفان سعدي به لطافت و شور ش نيست . عقيده عرفاني سعدي «امكان مشاهده جمال مطلقي در جمال مقيد» است . سعدي اصطلاحات عرفاني را از عطار و سنايي اقتباس كرده و اسلوب كلام را از انوري گرفته است .
اين نمونه اي است از غزلهاي عرفاني سعدي :
دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك
الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند
كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند
تا تطاول نپسندي و تكبر نكني
كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند
اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد
خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند
دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان
حق عيانست ولي طايفه بي بصرند
گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خيره در او مينگرند
كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق
تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند
گل بي خار ميسر نشود در بستان
گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند
سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند
از بعضي از غزليات عاشقانه سعدي چنين پيداست كه وي به شخص معيني خطاب ميكند:
من بدانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي
اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي
پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري نه
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي
مي روم وز سر حسرت به قفا مينگرم
خبر از پاي ندارم كه زمين ميسپرم
ميروم بي دل و بي يار و يقين ميدانم
كه من بي دل بييار نه مرد سفرم
خاك من زنده به تاثير هواي لب تست
سازگاري نكند آب و هواي دگرم
پاي ميپيچم و چون پاي دلم ميپيچد
بار ميبندم و از بار فرو بسته ترم
چه كنم دست ندارم به گريبان اجل
تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاك آلود
بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني
حرفها بيني آلوده به خون جگرم
ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر
تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم
به هواي سر زلف تو در آويخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم
گر سخن گويم من بعد شكايت باشد
ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم
گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به كه نماندست مجال حضرم
سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي
شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم
گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز كنار شكرم
از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز
ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم
در غزليات سعدي به ندرت مي توان كلمه اي پيدا كرد كه لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همين نزديكي زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او ميان توده فارسي زبانان است. رواني اشعار سعدي محتاج به بيان نيست. اغلب ابيات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانيم تقديم و تاخيري در كلمات آن روي نخواهد داد.
تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي
ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي
به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي
چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد
مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي
تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي
تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي
تو خواب آلودهاي بر چشم بيداران نبخشايي
گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي
مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي
دعايي گر نميگويي به دشنامي عزيزم كن
كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي
گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد
چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي
تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش
مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي
قيامت ميكني سعدي بدين شيرين سخن گفتن
مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي
آمده وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم
نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاند
كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم
بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب
كه نه در باديه خار مغيلان بودم
زنده ميكرد مرا دمبدم اميد وصال
ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح
همه شب منظر مرغ سحر خوان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين ميگفت
عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی
جلالالدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسين بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار است. خانوادهي وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبتش به ابوبكر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزادهي سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و بهمين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.
وي در سال ۶۰۴ هجري در بلخ ولادت يافت چون پدرش از سلسله لطفي نداشت بهمين علت بهاءالدين در سال ۶۰۹ هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد و از آن راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه(ملطيه) سلطان علاءالدين كيقباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلالالدين پنج ساله بود و پدرش در سال۶۲۹ هجري در قونيه رحلت كرد.
پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهانالدين ترمذي بود كه از شاگردان پدرش بود و در سال ۶۲۹ هجري به آن شهر آمده بود شاگردي كرد و سپس تا سال ۶۴۵ هجري كه شمسالدين تبريزي رحلت كرد جزو مريدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقهاي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقهي مولويه معروف شد و خانقاهي در شهر قونيه برپا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه كمكم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظمترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالك شرق پيروان بسيار دارد. جلالالدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينكه در پنجم جماديالاخر سال ۶۷۲ هجري رحلت كرد، وي يكي از بزرگترين شاعران ايران و يكي از مردان عالي مقام جهان است و در ميان شاعران ايران شهرتش به پاي شهرت فردوسي و سعدي و عمرخيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده، اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خصال انساني يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود و يكي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اولي دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يك نوع لفافهاي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين كار را وسيلهي تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود نخست منظومهي معروف اوست كه از معروفترين كتابهاي فارسي است و آنرا مثنوي معنوي نام نهاده است. اين كتاب كه صحيحترين و معتبرترين نسخههاي آن شامل ۲۵۶۳۲ بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقلالارواح نيز ناميدهاند. دفاتر ششگانه آن همه بيك سياق و مجموعهاي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير سلوك است كه در ضمن، آيات و احكام و امثال و حكايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را به خواهش يكي از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسامالدين چلبي كه در سال ۶۸۳ هجري رحلت كرده است به نظم درآورده. جلالالدين مولوي هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به همان وزن و سياق منظومههاي ايشان اشعاري با كمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسامالدين آنها را مينوشته. نظم دفتر اول در سال ۶۶۲ هجري تمام شده و در اين موقع به واسطه فوت زوجهي حسامالدين ناتمام مانده و سپس در سال ۶۶۴هجري دنبالهي آن را گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعهي بسيار قطوري است شامل نزديك صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمسالدين تبريزي را برده و جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است و گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت ميسروده است غزليات بسيار رقيق و شيواست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.
جلالالدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را در مشافهات از پدر خود شنيده است در كتابي گرد آورده و «فيه مافيه نام نهاده است و نيز منظومهاي بهمان وزن و سياق مثنوي، بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعهي مكاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته خاورشناس مشهور آلماني دربارهي جلالالدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:«به سال ششصد و نه هجري بود كه فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آيندهي خود كه ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد يعني جلالالدين را كه آن وقت پسري پنج ساله بود در نيشابور زيارت كرد و گذشته از اينكه (اسرار نامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يك روح نبوت عظمت جهانگير آيندهي او را پيشگوئي كرد.
جلالالدين محمد بلخي كه بعدها به عنوان جلالالدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخنپرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبيالبكري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيعالاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حكومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا كرده بود. ولي به حكم معروفيت و جلب توجهي عامه كه وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهانبيني و مردمشناسي برتري كسب نمود، محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد به همراهي پسرش كه از كودكي استعداد و هوش و ذكاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور كه در آنجا به زيرت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيرت مكه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزيدند بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود كه جلالالدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد كسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي كه از طرف سلطان علاءالدين كيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه كه مقر حكومت سلطان بود عزيمت نمدند و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيعالثاني سال ششصد و بيست و هشت(۶۲۸ هجري) وفات يافت. جلالالدين از علوم ظاهري كه تحصيل كرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت يكي از شاگردان پدرش يعني برهانالدين ارمذي كه ۶۲۹ هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درويش قلندري به نام شمسالدين تبريزي درآمد و از سال ۶۴۲ تا ۶۴۵ در مفاوضهي او بود و او با نبوغ معجزهآساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلالالدين اجرا كرد كه وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود به جاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بكار برد. همچنين غيبت ناگهاني شمس در نتيجهي قيام عوام و خصومت آنها با علويطلبي وي كه در كوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معركه پسر ارشد خود جلالالدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود كه آن طريقت تاكنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلالالدين انتخاب ميگردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از كسوهي عزا كه بر تن ميكنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع كه برپا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزيست از حركات دوري افلاك و از رواني كه مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حركات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار ميگشت، آن شكوفههاي بيشمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت كه به انضمام تعدادي ترجيعبند و رباعي ديوان بزرگ او را تشكيل ميدهد و بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب است. اثر مهم ديگر مولانا كه نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است همانا شاهكار او كتاب مثنوي يا به عبارت كاملتر «مثنوي معنوي» است در اين كتاب كه شاهد گاهي معاني مشابه تكرار شده و بيان عقايد صوفيان به طول و تفصيل كشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است از طرف ديگر زبان ساده و غير متصنع به كار رفته و اصول تصوف به خوبي تقرير شده آيات قرآني و احاديث به نحوي رسا در شش دفتر مثنوي به طريق استعاره تأويل و عقايد عرفاني تشريح گرديده است. آنچه به زيبايي و جانداري اين كتاب ميافزايد همانا سنن و افسانهها و قصههاي نغز پر مغزيست كه نقل گشته. الهامكنندهي مثنوي شاگرد محبوب او «چبلي حسامالدين» بود كه اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترك، است. مشاراليه در نتيجهي مرگ خليفه (صلاحالدين زركوب) كه بعد از تاريخ ۶۵۷ هجري اتفاق افتاد به جاي وي به جانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همين سمت مشغول ارشاد بود تا اينكه خودش هم به سال ۶۸۳ هجري درگذشت. وي با كمال مسرت مشاهده نمود كه مطالعهي مثنويهاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلالالدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم كتاب مثنوي كرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسامالدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي به رشتهي نظم كشيد و بعد به واسطهي مرگ همسر حسامالدين ادامهي آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال ۶۶۲ هجري استاد بار ديگر به كار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومهي بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد. دفتر ششم كه آخرين سرود زيبا و در واقع سرود وداع اوست كمي قبل از وفاتش كه پنجم جماديالثاني سال ۶۷۲ هجري اتفاق افتاد، پايان يافت و اگر ابيات نهايي طبع بولاق مثنوي كه به تنها فرزند جلالالدين يعني بهاءالدين احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصيل باشد، دفتر ششم به طور كامل خاتمه نيافته بود و به همين علت به طوري كه طبع لنكو نشان ميدهد شخصي به نام محمد الهيبخش آن را تكميل كرده است. به حكم اين سابقه، اين كه در شرح مثنوي تركي تأليف اسماعيل بن احمد الانقيروي از يك دفتر هفتم سخن به ميان آمده صحيح نيست و باطل است. اما در باب عقايد صوفيانه مولانا بايد گفت كه وي لزوم افناي نفس را بيشتر از اسلاف خود تأكيد ميكند و در اين مورد منظور او تنها از بين بردن خودكامي نيست بلكه در اساس بايد نفس فردي جزئي كه در برابر نفس كلي مانند قطرهايست از دريا، مستهلك گردد. جهان و جملهي موجودات عين ذات خداوند است زيرا همگي مانند آبگيرهايي كه از يك چشمه بوجود ميآيند از او نشئت ميگيرند و بعد به سوي او بازميگردند. اساس هستي، خداي تعالي است و باقي موجودات در برابر هستي او فقط وجود ظلي دارند. در اينجاست به طوري كه وينفليد هم در مقدمه خود به مثنوي بيان كرده، فرق عقيدهي وحدت وجودي ايراني از كافهي عقايد مشابه ديگر مبين ميگردد. و آن عبارت از اينست كه به موجب تعليم ايراني وجود خداي تعالي در كل مستهلك نميگردد و ذات حي او را از بين نميبرد بلكه برعكس وجود كل است كه در ذات باريتعالي مستهلك ميشود. زيرا هيچ چيز غير از او وجود واقعي ندارد و هستي اشياء بسته به هستي اوست و به مثابه سايهاي است از مهر وجود او كه بقايش بسته به نور است. اين برابري خالق و مخلوق اشعار ميدارد كه انسان عبارت از ذرهي بيمقداري نيست بلكه داراي ارادهي مختار و آزادي عمل است و از اين رهگذر مسئول اعمال و كردار خويش است و بايد به واسطهي تجليه و تهذيب نفس كه در نتيجهي سلوك در راه فضايل نظير تواضع و بردباري و مواسات و همدردي به دست ميآيد بكوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است كه در اين سلوك دشوار رنجآور توسط پير و مرشد روحاني راهنمايي شود و پيداست كه اين حيات دنيوي فقط يك حلقهاي است از حلقههاي سلسلهي وجود كه آن را در گذشته پيموده و بعد هم خواهد پيمود. نيز در تعليمات جلالالدين مذهب تناسخ را كه در فرقهي اسماعيليه هست، مشاهده ميكنيم مولانا آن را به سبك اصول تصوف آنچنان پرورانده كه گويي عقيده تطور يا تكامل عصر ما را پيشگويي كرده است.
آدمي از مراحل جماد و نبات و حيوان تطور نموده و به مرحلهي انسان رسيده است و پس از مرگ از اين مرحله هم ارتقا ميجويد تا به مقام ملكوت و مرحلهي كمال برسد و در وجود باريتعالي به وحدت نائل گردد. همانطور كه به حكم اين وحدت اساسي بهشت و دوزخ در حقيقت يكي ميگردد و اختلاف بين اديان مرتفع ميشود، فرق ميان خير و شر هم از ميان برميخيزد زيرا اين همه نيست مگر جلوههاي مختلف يك ذات ازلي. ميدانيم كه بعضي درويشان از اين عقيده چه نتيجههاي محل تأمل و ترديدي گرفتند و چطور مسائل نظري استاد را به صورت عمل درآوردند و نه تنها تمام اعمال را از نيك و بد يكسان شمردند بلكه كارهاي عاري از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولي نه عطار چنين تفسيري از اصول تصوف كرده بود نه سنايي، و نه جلالالدين و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عكس جلالالدين بيانقطاع پيروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نيكو ترقيب نموده و اگر حاجتي به اثبات باشد كافيست به كلمات توديع استاد خطاب به شاگردان خود(كه در نفحاتالانس جامي نقل شده) و به وصيتنامهي او به پسرش ارجاع شود كه در آنها به طور تأكيد به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراك و خودداري از هر نوع گناه و تحمل شدايد، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنيا و احتراز از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پيروي از تقوا دعوت مينمايد و كسي را بهترين انسان مينامد كه دربارهي ديگران نيكي كند و سخني را نيكوترين سخن ميداند كه مردم را به راه راست ارشاد نمايد.
بهترين شرح حال جلالالدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقبالعارفين تأليف حمزه شمسالدين احمد افلاكي يافت ميشود. وي از شاگردان جلالالدين چلبي عارف نوهي مولانا متوفي سال ۷۱۰ هجري بود. همچنين خاطرات ارزشداري از زندگي مولانا در «مثنوي ولد» مندرج است كه در سال ۶۹۰ هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانهايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال ۶۲۳ هجري در لارنده متولد شد و در سال ۶۸۳ به جاي مرشد خود حسامالدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال ۷۱۲ هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني به نام«رباب بنامه» دردست است».
در ميان شروح متعدد كه به مثنوي نوشته شده ميتوان از اينها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تأليف كمالالدين حسين بن حسن خوارزمي كه به روايتي در سال ۸۴۰ هجري و به روايت ديگر در سال ۸۴۵ هجري درگذشته، اين كتاب تمام مثنوي را شرح ميكند و مقدمهاي مركب از ده فصل دارد كه در باب عرفان است و در ظاهر قديمترين شرح مثنوي است، ولي به موجب نسخههاي خطي كه در دست است فقط سه كتاب اول آن باقي مانده. ديگر شرحي است بنام«حاشيهي داعي»تأليف نظامالدين محمدبنحسن الحسينيالشيرازي متخلص به داعي كه به سال ۸۱۰ هجري تولد يافت و در سال ۸۶۵ هجري كليات خود را جمع كرد كه مركب است از ديوان عرفاني و رسالات منثور و هفت مثنوي كه در آن از سبك جلالالدين پيروي كرده و عبارتند از «كتاب مشاهده» سال ۸۳۶ هجري «كتاب گنج روان» سال ۸۴۱ هجري«كتاب چهل صباح» سال ۸۴۳ هجري«ساقي نامه» كه نيز از عقايد سوفيانه بحث ميكند.
ديگر «كشفالاسرار معنوي» در شرح دو دفتر اول تأليف ابوحامد بن معينالدين تبريزي كه اين تأليف نيز مقدمهي سودمندي دارد و تاريخ تأليف آن مقارن است با دو تاريخ شرح مذكور در فوق (نسخه خطي در موزه بريتانيا موجود است)ديگر«شرح شمعي» به زبان تركي كه در سال ۹۹۹ هجري تأليف يافته، ديگر«لطائفالمعنوي» و «مرأهالمثنوي» دو شرح از عبداللطيف بن عبدالله العباسي و او همان است كه حديقهي سنائي را هم شرح كرده. هم او يك نسخهي منقح مثنوي را به نام«نسخهي ناسخهي مثنويات سقيم» تهيه كرده و شرحي براي لغات آن به نام لطايفاللغات تأليف نموده است.
ديگر «مفتاحالمعاني» تأليف سيد عبد الفتاح الحسيني العسكري كه در سال ۱۰۴۹ هجري از طرف شاگردش هدايت منتشر شد. از همو منتخباتي از مثنوي به نام« درمكنودن» به جا مانده، گذشته از شروحي كه مذكور افتاد اشخاص زير هم شرحهايي به مثنوي نوشتهاند:
ميرمحمد نورالله احراري كه شارح حديقهي سنائي هم بوده، مير محمد نعيم كه در همان زمان ميزيسته و خواجه ايوب پارسي ۱۱۲۰ هجري. ديگر از شروح معروف «مكاشفات رضوي» تأليف محمدرضا است سال ۱۰۸۴ هجري.
ديگر «فتوحاتالمعنوي» از مولانا عبدالعلي صاحب (موزه بريتانيا«o.R» ۳۶۷) و ديگر«حل مثنوي» از افضلالله آبادي.
ديگر تصحيح مثنوي(۱۱۲۲ هجري)تأليف محمدهاشم فيضيان.
ديگر«مخزنالاسرار» از شيخ ولي محمد بن شيخ رحمالله اكبرآبادي(۱۱۵۱ هجري). يك شرح مخصوص دفتر سوم مثنوي نيز هست كه آن را محمدعابد تأليف كرده و نامش را«مغني» نهاده، شرحي نيز به دفتر پنجم به زبان فارسي توسط معرف معروف شعراي ايران يعني سروري (مصطفي ابن شعبان) اهل گليبولي تركيه متوفي سال۹۶۹ هجري تأليف يافته، از منتخبات مثنوي، گذشته از «در مكنون» كه مذكور افتاد تأليفات ذيل را هم ميتوان نام برد:
«لباب مثنوي» و«لب الباب» واعظ كاشفي (حسين بن علي بيهقي كتشفي) متوفي سال ۹۱۰ هجري همچنين «جزيره مثنوي» از ملايوسف سينهچاك، با دو شرح به زبان تركي سال ۹۵۳ هجري، «گلشن توحيد» از شاهدي متوفي سال ۹۵۷ هجري و «نهر بحر مثنوي» از علياكبر خافي ۱۰۸۱ هجري همچنين «جواهراللعالي» از ابوبكر شاشي.
شرحي ديگر تأليف عبدالعلي محمد بن نظامالدين مشهور به بحرالعلوم كه در هند بچاپ رسيده و استناد مؤلف در معاني به فصوصالحكم و فتوحات محيالدين بوده است. از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاجملاهادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديعالزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي علامه محمدتقي جعفري تبريزي بايد نام برد. عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده كه دربارهي جلالالدين رومي و كتاب مثنوي سروده:
آن فريـدون جـهان معـنوي | بس بود برهان ذاتش مثنوي |
منچهگويم وصف آن عاليجناب | نيست پيغمبر ولي دارد كتاب |
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري دربارهي مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نميگويـم كه آن عاليجناب | هست پيغمبر ولي دارد كتاب |
مثنـوي او چـو قـرآن مـدل | هادي بعضي و بعضي را مذل |
ميگويند روزي اتابك ابيبكر بن سعد زنگي از سعدي ميپرسد:«بهترين و عاليترين غزل زبان فارسي كدام است؟» سعدي در جواب يكي از غزلهاي جلالالدين محمدبلخي(مولوي) را ميخواند كه مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست | ما بفلك ميرويم عـزم تماشـا كراست |
برخي گفتهاند كه سعدي اين غزل را براي اتابك فرستاد و پيغام داد: « هرگز اشعاري بدين شيوائي سروده نشده و نخواهد شد ايكاش به روم ميرفتم و خاك پاي جلالالدين را بوسه ميزدم.» اكنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرك درج ميشود:
مـوسيا آدابدانــان ديـگـرند | سوخته جان و روانان ديگرند |
رد درون كعبه رسم قبله نيست | چه غم ار غواص را پاچيله نيست |
هنديان اصطلاح هند مدح | سنديان اصطلاح سند مدح |
زان كه دل جوهر بود گفتن عرض | پس طفيل آمد عرض جوهر غرض |
آتشي از عشق در خود برفروز | سر به سر فكر و عبارت را بسوز |
موسي و عيسي كجا بد آفتاب | كشت موجودات را ميداد آب |
آدم و حوا كجا بود آن زمان | كه خدا افكند در اين زه كمان |
اين سخن هم ناقص است و ابتراست | آن سخن كه نيست ناقص زان سراست |
من نخواهم لطف حق را واسطه | كه هلاك خلق شد اين رابطه |
لاجرم كوتاه كردم من سخن | گر تو خواهي از درون خود بخوان |
ور بگويم عقلها را بر كند | ور نويسم بس قلمها بشكند |
گر بگويم زان بلغزد پاي تو | ور نگويم هيچ از آن اي واي تو |
ني نگويم زان كه تو خامي هنوز | در بهاري و نديدستي تموز |
اين جهان همچون درخت است اي كر ام | ما بر او چون ميوههاي نيمخام |
سخت گيرد خامها مر شاخ را | زانكه در خامي نشايد كاخ را |
ابلهان تعظيم مسجد ميكنند | بر خلاف اهل دل جد ميكنند |
اين مجاز است آن حقيقت اي خران | نيست مسجد جز درون سروران |
عبدالرحمن جامي مينوسيد: «به خط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافتهاند كه جلالالدين محمد در شهر بلخ شش ساله كه روز آدينه با چند ديگر بر بامهاي خانههاي ما سير ميكردند يكي از آن كودكان با ديگري گفته باشد كه بيا از اين بام بر آن بام بجهيم جلالالدين محمد گفته است: اين نوع حركت از سگ و گربه و جانواران ديگر ميآيد، حيف است كه آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي است بياييد تا سوي آسمان بپريم و در آن حال ساعتي از نظر كودكان غايب شد. فرياد برآوردند، بعد از لحظهيي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده بازآمد و گفت: آن ساعت كه با شما سخن ميگفتم ديديم كه جماعتي سبزقبايان مرا از ميان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانيدند و عجايب ملكوت را به من نمودند و چون او از فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند » « و گويند كه در آن سن در هر سه چهار روز يك بار افطار ميكرد و گويند كه در آن وقت كه( همراه پدر خود بهاءالدين ولد به مكه رفتهاند در نيشابور به صحبت شيخ فريدالدين عطار رسيده بود و شيخ كتاب اسرانامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود ميداشت. . . فرموده است كه: مرغي از زمين بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد كه از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد كه از زمرهي خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبكبار گردد. . . يكي از اصحاب را غمناك ديد فرمود همه دلتنگي از دل نهادگي و اين عالم است. مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزهيي كه بچشي داني كه به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.
و فرموده است كه آزادمرد آن است كه از رنجانيدن كس نرنجد، و جوانمرد آن باشد كه مستحق رنجانيدن را نرنجاند.
مولانا سراجالدين قونيوي صاحب صدر و بزرگبخت بوده اما با خدمت مولوي خوش نبوده، پيش وي تقرير كردند كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكيام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بيحرمتي كند، يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفتهيي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آنكس بيامد و بر ملا سؤال كرد كه شما چنين گفتهايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكيام؟ ! گفت: گفتهام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو ميگويي هم يكيام، آن كس خجل شده بازگشت، شيخ ركنالدين علاءالدوله(سمناني)گفتهاست كه مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.
روزي ميفرمود كه آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما ميشنويم منكري گفت: ما نيز همان آواز ميشنويم چون است كه چنان گرم نميشنويم كه مولانا، خدمت مولوي فرمود كلا و حاشا كه آنچه ما ميشنويم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وي ميشنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است كه كسي به خلوت درويشي درآمد، گفت: چرا تنها نشستهيي؟ گفت: اين دم تنها شدم كه تو آمدي و مرا از حق مانع آمدي.
از وي پرسيدند كه درويش كي گناه كند؟ گفت: مگر طعام بياشتها خورد كه طعام بياشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته كه در اين معني حضرت خداوندم شمسالدين تبريزي قدس سره فرموده كه علامت مريد قبوليافته آن است كه اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند كه منافق در مسجد و كودك در مكتب و اسير در زندان.
و در مرض اخير با اصحاب گفته است كه: از رفتن من غمناك مشويد كه نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمهالله تجلي كرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتي كه باشيد با من باشيد و مرا ياد كنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي كه باشم.
ديگر فرمود كه در عالم ما را دو تعلق است يكي به بدن و يكي به شما، و چون به عنايت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجريد و تفريد روي نمايد آن تعلق نيز از آن شما خواهد بود.
خدمت شيخ صدرالدين قدسسره به عيادت وي آمد و فرمود كه شفاكالله شفاء عاجلا رفع درجات باشد اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميان است، فرمود كه: بعد از اين شفاكالله شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نمانده است، نميخواهيد كه (بيرون كشند) و نور به نور پيوندد؟»
از گفتار اخير اعتقاد به فلسفهي حكمت و اشراق و(نورالانوار) فهميده ميشود كه در ورقهاي پيش در اين تأليف به تفصيل از آن صحبت شد.
گفت لبش گـر ز شعر ششتر است | اعتناق بيحجابش خوشتر است |
من شدم عريان ز تن او از خيال | ميخرامم در نهايات الوصـال |
افلاكي ضمن تأييد داستان اخير مينويسد:«شيخ با اصحاب اشكريزان خيزان كرده روان شد و حضرت مولانا اين غزل را سرآغاز كرده ميگفت و جميع اصحاب جامهدران و نعرهزنان فريادها ميكردند.»
چه داني تو؟كه در باطن چه شاهي همنشين دارم | رخ زرين من منگر كه پاي آهنين دارم |
بدان شه كه مرا آورد كلي روي آوردم | وز آن كوه آفريدستم هزاران آفرين دارم |
گهي خورشيد را مانم، گهي درياي گوهر را | درون عز فلك دارم، برون ذل زمين دارم |
درون خمرهي عالم چو زنبوري همي گردم | مبين تو نالهام تنها كه خانهي انگبين دارم |
دلا گر طالب مايي بر آبر چرخ خضرايـي | چنان قصريست حصن من كه امنالامنين دارم |
چه با هولست آن آبي كه اين چرخست ازاوگردان | چو من دولاب آن آبم چنين شيرين حنين دارم |
چو ديو آدمي و جن همي بيني بفرمانم | نميداني سليمانم كه در خاتم نگين دارم؟ ! |
چرا پژمرده باشم من؟ ! كه بشكفتست هر جزوم | چرا خر بنده باشم من؟ براقي زير زين دارم |
كبوتر خانهي كردم كبـوترهاي جانها را | بپراي مرغ جان اين سو كه صد برج حصين دارم |
شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم | عقيق و زر و ياقوتم، ولادت زاب و طين دارم |
تو هر گوهر كه ميبيني بجو دري دگر در وي | كه هر ذره همي گويد كه در باطن دفين دارم |
تو را هر گوهري گويد:« مشو قانع به حسن من | كه از شمع ضمير است آنكه نوري در جبين دارم» |
برخي نوشتهاند كه مولانا جلالالدين محمد مولوي هنگام مرگ اين رباعي را سروده و ميخوانده است:
هر ديده كه در جمال جانان نگرد | شك نيست كه در قدرت يزدان نگرد |
بيزارم از آن ديده كه در وقت اجل | از يار فرومانده و در جان نگرد |
علي دشتي نويسندهي شيرين قلم معاصر زير عنوان «روح پهناور» درباره مولانا جلالالدين بلخي(مولوي) چنين اظهار نظر ميكند: «جلالالدين محمد شايد بيش از هر شاعري شعر گفته باشد، گفتههاي وي رباعي و غزل و مثنوي از هفتاد هزار بيت تجاوز ميكند، در صورتي كه بزرگترين و پرمايهترين كتاب شعري ما شاهنامهي فردوسي، كمي بيش از پنجاههزار بيت ميشود، با اين تفاوت مهم و اساسي كه قسمت اعظم اين كتاب ارجمند به ذكر نقل افسانههاي تاريخي صرف شده است. به عبارت ديگر بيشتر شاهنامه موضوع خارجي دارد كه عبارت از حواديث تاريخ افسانهآميز ايران است و آنچه از روح خود فردوسي تراوش كرده و در شاهنامه، حتي طي بيان تاريخ و حوادث ريخته شده است خيلي كمتر. با وجود اينها وجه تمايز مولانا در كثرت اشعار وي نيست بيشبه جلالالدين محمد يكي از پرمايهترين گويندگان ماست. احاطهي وي بر معارف عصر خود، از قبيل: فقه، حديث، تفسير، علومعربيه و ادبيه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنين اطلاعات دامنهداري بر شعر و ادب فارسي و عربي قابل ترديد نيست. ولي بزرگي و تشخص وي حتي در فضل و دانش او نميباشد. وجه تعيين و تشخص وي در گنجايش اين روح تسكينناپذير و پر از تموج، در پهناوري فضاي مشاعر غير ارادي او، در اين دنياي اشباح و احلامي است كه در جان وي زندگي ميكنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشكال گوناگون ظاهر ميشوند، هر لحظه اين اشكال به اشكال ديگر برميگردند، نور خورشيد با اين ابرها يك بازي مستمر و تمام نشدني دارد. هر دم رنگ بديع ديگري بهوجود ميآورد. چشم از اين همه تنوع شكل و گوناگوني الوان بديع و متحرك خسته نميشود. در اين افق دوردست گاهي اشعهي خورشيدي، ابرها را ميشكافد و بر كائنات نور ميپاشد و گاهي ضربتهاي سوزان برق آنها را پاره كرده و بارانهاي سيلابي زمين و زمان را فرا ميگيرد. در فضاي بيپايان روح جلالالدين اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. اين فضا خالي نميماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حركت است.
آنچه جذاب و غير عادي و عظيم، آنچه شايستهي مطالعه و ستايش ميباشد اين است، ور نه تفاوت سبك و شيوهي گويندگان و نويسندگان چندان مهم و غامض نيست و رجحان يكي بر ديگري بسته به ذوق و سليقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاويدان و باارزش ميباشد اين گسترش روح است كه(مولانا جلالالدين بلخي) را از سايرين ممتاز ميكند.
. . . پس هر كس قصه روحش درازتر، متنوعتر، پيچيدهتر و حوادث در آن طاغيتر، تقديرها كورتر و مستوليتر باشد بيان آن مشكلتر و براي آن كساني كه در پي مجهول و غامض ميگردند و از حل معما و مسائل رياضي بيشتر لذت ميبرند جاذبتر ميشود. اين نكته همان چيزي است كه جلالالدين محمد را از ساير شعرا متمايز ميكند. داستان روح او تمامنشدني، همهمهي جهان مرموز درون خاموشنشدني(طومار دل او بدر ازاي ابد) و «همچو افسانهي دل بيسر و بيپايانست».
اگر اين تصور و پندار من غلط نباشد بيگمان، مولوي شاعر شاعران است. هفتادهزار بيت مثنوي و ديوان شمس تبريزي سرگذشت(جان سرگردان) او و آينهي موجدار و نيمتاريكي از فضاي نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او ميگويد مفاهيم متداول و معمولي يعني معارف مكتسبه نيست. در اين دو كتاب روح او گسترده است، رنگهاي گوناگون فضاي پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مكتسبه و معلومات فقط وسيلهي اين تجلي و انعكاس انديشهي متموج اوست. حوزهي زندگي او به شكل غير قابل انكار، ولي در عين حال غير قابل تفسيري در آنها، مخصوصاً در ديوان شمس منعكس است. هر پيشامد و حادثه و هر مشاهدهي جزئي بهانهايست براي بيرون ريختن آنچه در وي ميجوشد». با اينجا با نقل چند بيت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوري متفكر بزرگ مشرقزمين در عصر حاضر كه دربارهي مولانا جلالالدين بلخي(مولوي) سروده و همچنين غزلي را كه نگارنده(رفيع) در مرداد سال ۱۳۶۶ خورشيدي در قونيه بر سر مزار اين عارف بزرگ ايراني سرودهام اين قصهي بيپايان را به پايان ميبرم:
مرشد روشن ضمير
پـير رومـي مـرشد روشن ضـمير | كـاروان عشـق و مستي را اميـر |
منزلش برتر ز مـاه و آفتاب | خيمه را از كهكشان سازد طناب |
نور قرآن در ميان سينهاش | جـام جـم شرمنده از آئيـنهاش |
از ني آن نينواز پـاكزاد | بـاز شـوري در نـهاد مـن فـتاد |
فيض پير روم(مولوي)
خيز و در جامم شراب نـاب ريـز | بر شب انديـشهام مهتاب ريز |
تا سوي منزل كشم آواره را | ذوق بيتابي دهـم نـظاره را |
گرم رو از جستجوي نو شوم | رو شناس آرزوي نـو شـوم |
چشم اهل ذوق را مـردم شوم | چون صدا در گوش عالم گم شوم |
قيمت جنس سخن بالا كنم | آب چشم خويش در كالا كـنم |
باز برخوانم ز فيض پير روم | دفتر سربسته اسرار علوم |
جان او از شعلهها سـرمايهدار | من فروغ يك نفس مثل شرار |
شمع سوزان تاخت بر پروانهام | باده شبخون ريخت بر پيمانهام |
پير رومي خاك را اكسير كرد | از غبارم جلـوهها تعمير كرد |
ذره از خاك بيابان رخت بست | تا شعاع آفتاب آرد بدست |
موجم و در بحر او منزل كنم | تا در تابندهئي حاصل كنم |
من كه مستيهازصهبايشكنم | زندگاني از نفسهـايش كنم |
مقام مولوي
مردي اندر جستجو آوارهئي | ثابتي با فطرت سيارهئي |
پختهتر كارش ز خاميهاي او | من شهيد نا تمايهاي او |
شيشه خود را بگردون بسته طاق | فكرش از جبريل ميخواهد صداق |
چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر | گرم رو اندر طواف نه سپهر |
حرف با اهل زمين رندانه گفت | حور و جنت را بت و بتخانه گفت |
شعلهاش در موج دودش ديدهام | كبريا اندر سجودش ديدهام |
هر زمان از شوق مينالد چو نال | ميكشد او را فراق و هم وصال |
من ندانم چيست در آب و گلشن | من ندانم از مقام و منزلش |
مطرب غزلي، بيتي از مرشد رومآور | تا غوطه زند جانم در آتش تبريـزي |
بزم رفيع مولانا
اي جلال ملك جان برخيز مهمان آمده | جان و دل آشفتهاي از خاك ايران آمده |
اي مهين مولاي مولاي من در شور عشق و عاشقي | ديده بگشا عاشقي زار و پريشان آمده |
حسرت آزادي جان در دل شيداي اوست | تا كه ره يابد به جانان مست و حيران آمده |
از شرار شاعري آتش بدلـها بر زده | در بيان مثنوي انديشه سوزان آمده |
بس غزلها دارد از ديوان شمس تو ز بر | در هواي شمس جان افتان و خيزان آمده |
از جدائيها شكايت دارد و افسرده است | در هواي شور ني با سوز هجران آمده |
گرچه از سرگشتگان وادي حيـرت بود | با خبرهاي خوشي از بحر عـرفان آمده |
«بايزيد» از بادهاش سرمست جانان كرده است | با پيامي رهگشا از «شيخ خرقان» آمده |
«سعديش» هم ناله باشد در نواي عـاشقي | همدم «حافظ» ز سوز جان غزلخوان آمده |
از «علاءالدوله» تضمين سخن آورده است | همره وجد و سماع شيخ سمنان آمده |
اي جلالالدين بيا تا بزم دل روشن كنيم | چونكه مشتاقي به جان با چشم گريان آمده |
بزم ما كامل شود از شمس تبريزي به نور | بشنود گر آشنايي همدم جان آمده |
حلقه گرد هم زنيد اي عاشقان خوشنـوا | اين نواها از ازل در ساز امكان آمده |
زين سماع عاشقي غوغا فتد در ملك جان | چونكه مفتوني به مهماني ز تهران آمده |
باده در جامش كن اي سرحلقهي دلدادگان | چون«رفيع» خستهجان درديكش آن آمده |
قونيه۲۷ مرداد سال ۱۳۶۶ خورشيدي
مولوي شعر عرفاني را به حد اعلي رسانيده است. افكار اين شاعر بلند مرتبه دنباله افكار عطار و سنايي است و خود وي به اين امر متعرف است. مولوي مانند عطار رسيدن به معشوق حقيقي را فرع ترك علايق و گذشتن از”خود” ميداند. فلسفه وحدت وجود را نيز مكرر با تعبيرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوي در بيان حقايق بيپرواست و هرگز معني را فداي لفظ نميكند چنانكه خود ميگويد:
قانيه انديشم و دلدار من | گويدم منديش جز ديدار من |
گزيدهاي از اشعار مولوي
آن خانه لطيفست نشانهايش بگفتيد | از خواجهي آن خانه نشاني بنماييد |
يك دستهي گل كو؟ اگر آن باغ بديديد | يك گوهر جان كو؟ اگر از بهر خداييد |
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد | افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد |
بيا تا قدر يكديـگر بدانيـم | كه تا ناگه زيكديگر نماييم |
كريمان جان فداي دوست كردند | سگي بگذار ما هم مردمانيم |
غرضها تيره دارد دوستي را | غرضها را چرا از دل نرانيم |
گهي خوشدل شوي از من كه ميرم | چرا مردهپرست و خصم جانيم |
چو بعد مرگ خواهي آتشي كرد | همه عمر از غمت در امتحانيم |
كنون پندار مردم آشتي كن | كه در تسليم ما چون مردگانيم |
چو بر گورم بخواهي بوسهدادن | رخم را بوسه ده كهاكنون همانيم |
خمش كن مردهوار اي دل ازيرا | به هستي متهم ما زين زبانيم |
من مستو تو ديوانه ما را كه برد خانه | صد بار ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه |
در شهر يكي كس را هشيار نميبينم | هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه |
جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني | جان را چه خوشي باشد بيصحبت جانانه |
هر گوشه يكي مستي دستي زده بر دستي | زان ساقي سر مستي با ساغر شاهانه |
اي لوطي بربط زن تو مستتري يا من | اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه |
تو وقف خراباتي خرجت مي و دخلت مي | زين دخل به هوشياران مسپار يكي دانه |
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد | در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه |
چون كشتي بيلنگر كژ ميشد و مژ ميشد | وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه |
گفتم ز كجايي تو تسخر زدو گفت اي جان | نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه |
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل | نيميم لب دريا باقي همه دردانه |
گفتم كه رفيقي كن با من كه منت خويشم | گفتا كه بنشناسم من خويش ز بيگانه |
من بيسر و دستارم در خانهي خمارم | يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه |
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن | ترك من خراب شبگرد مبتلا كن |
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها | خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن |
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي | بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن |
ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده | بر آب ديدهي ما صد جاي آسيا كن |
خيره كشي است ما را دارد دل چو خارا | بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن |
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد | اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن |
درديست غير مردن كان را دوا نباشد | پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن |
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم | با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن |
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد | از برق آن زمردهين دفع اژدها كن |
بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي | تاريخ بوعلي گو تنبيه بوالعلا كن |
ازين رو اشعر مولوي از جنبهي لفظي يكدست نيست ولي گيرا و داراي مضامين بديع است.
برويد اي حريفان بكشيد يار ما را | به من آوريد آخر صنم گريز پا را |
به ترانههاي شيرين به بهانههاي زرين | بكشيد سوي خانه مه خوب خوشلقا را |
و گر او به وعده گويد كه دمي دگر بيايم | همه وعده مكر باشد بفريبد او شما را |
دم گرم سخت دارد كه به جادوي و افسون | بزند گره بر آبي و ببندد او هوا را |
به مباركي و شادي چو نگار من درآيد | بنشين نظاره ميكن تو عجايب خدا را |
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان | كه رخ چو آفتابش بكشد چراغها را |
برو اي دل سبك رو به يمن به دلبر من | برسان سلام و خدمت تو عقيق بيبها را |
ببستي چشم يعني وقت خوابست | نه خوابست آن حريفان را جوابست |
تو ميداني كـه ما چندان نپاييم | وليكن چشم مستت را شتابست |
جفا ميكن جفاات جمله لطفست | خطا ميكن خطاي تو صوابست |
تو چشم آتشين در خواب ميكن | كه ما را چشم و دل باري كبابست |
بسي سرها ربوده چشم ساقي | به شمشيري كه آن قطره آبست |
يكي گويد كه اين از عشق ساقي است | يكي گويد كه اين فعل شرابست |
مي و ساقي چه باشد نيست جز حق | خدا داند كه اين عشق از چه بابست |
اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد | معشوق همين جاست بياييد بياييد |
معشوق تو همسايهي ديوار به ديوار | در باديه سر گشته شما در چه هواييد |
گر صورت بيصورت معشوق ببينيد | هم خواجه هم خانه هم كعبه شماييد |
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد | يك بار ازين خانه برين بام برآييد |
تاريخ عرفان-شاهكارهاي غزل فارسي
رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی
پروین اعتصامی، شاعره نامدار معاصر ایران از شاعران قدر اول زبان فارسی است که با تواناترین شعرای مرد ، برابری کرده و به گواهی اساتید و سخن شناسان معاصر گوی سبقت را از آنان ربوده است. رمز توفیق این شاعرارزشمند فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی؛ معجزه تربیت و توجه پدر اوست . یوسف اعتصام الملک در ۱۲۹۱ هـ.ق در تبریز به دنیا آمد. ادب عرب و فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت قدیم و زبانهای ترکی و فرانسه را در تبریز آموخت و در لغت عرب احاطه کامل یافت. هنوز بیست سال از عمرش نرفته بود که کتاب (قلائد الادب فی شرح اطواق الذهب) را که رساله ای بود در شرح یکصد مقام از مقامات محمود بن عمر الزمخشری در نصایح و حکم و مواعظ و مکارم اخلاق به زبان عربی نوشت که بزودی جزء کتابهای درسی مصریان قرار گرفت.
چندی بعد کتاب (ثورة الهند یا المراة الصابره) او نیز مورد تحسین ادبای ساحل نیل قرار گرفت . کتاب (تربیت نسوان) او که ترجمه (تحریر المراة) قاسم امین مصری بود به سال ۱۳۱۸ هـ.ق انتشار یافت .
اعتصام الملک از پیشقدمان راستین تجدد ادبی در ایران و به حق از پیشوایان تحول نثر فارسی است. چه او با ترجمه شاهکارهای نویسندگان بزرگ جهان، در پرورش استعدادهای جوانان، نقش بسزا داشت. او علاوه بر ترجمه بیش از ۱۷ جلد کتاب در بهار ۱۳۲۸ هـ.ق مجموعه ادبی نفیس و پرارزشی بنام (بهار) منتشر کرد که طی انتشار ۲۴ شماره در دو نوبت توانست مطالب سودمند علمی- ادبی- اخلاقی- تاریخی- اقتصادی و فنون متنوع را به روشی نیکو و روشی مطلوب عرضه کند.
زندگینامه
رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی از شاعران بسیار نامی معاصر در روز ۲۵ اسفندسال ۱۲۸۵ شمسی در تبریز تولد یافت و از ابتدا زیر نظر پدر دانشمند خود که با انتشار کتاب (تربیت نسوان) اعتقاد و آگاهی خود را به لزوم تربیت دختران نشان داده بود رشد کرد.
در کودکی با پدر به تهران آمد. ادبیات فارسی و ادبیات عرب را نزد وی قرار گرفت و از محضر ارباب فضل و دانش که در خانه پدرش گرد می آمدند بهره ها یافت و همواره آنان را از قریحه سرشار و استعداد خارق العاده خویش دچار حیرت می ساخت. در هشت سالگی به شعر گفتن پرداخت و مخصوصاً با به نظم کشیدن قطعات زیبا و لطیف که پدرش از کتب خارجی (فرنگی- ترکی و عربی) ترجمه می کرد طبع آزمائی می نمود و به پرورش ذوق می پرداخت.
در تیر ماه سال ۱۳۰۳ شمسی برابر با ماه ۱۹۲۴ میلادی دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد با موفقیت به پایان برد و در جشن فراغت از تحصیل خطابه ای با عنوان” زن و تاریخ” ایراد کرد.
او در این خطابه از ظلم مرد به شریک زندگی خویش که سهیم غم و شادی اوست سخن می گفت . خانم میس شولر، رئیس مدرسه امریکایی دختران خاطرات خود را از تحصیل و تدریس پروین در آن مدرسه چنین بیان می کند:
پروین، اگر چه در همان اوان تحصیل در مدرسه آمریکایی نیز معلومات فراوان داشت، اما تواضع ذاتیش به حدی بود که به فرا گرفتن مطلب و موضوع تازه ای که در دسترس خود می یافت شوق وافر اظهار می نمود.
خانم سرور مهکامه محصص از دوستان نزدیک پروین که گویا بیش از دوازده سال با هم مراوده و مکاتبه داشتند او را پاک طینت، پاک عقیده، پاک دامن، خوشخو، خوشرفتار، در مقام دوستی متواضع و در طریق حقیقت و محبت پایدار توصیف می کند.
پروین در تمام سفرهایی که با پدرش در داخل و خارج ایران می نمود شرکت می کرد و با سیر و سیاحت به گسترش دید و اطلاعات و کسب تجارب تازه می پرداخت.
این شاعر آزاده، پیشنهاد ورود به دربار را با بلند نظری نپذیرفت و مدال وزارت معارف ایران را رد کرد.
پروین در نوزده تیر ماه ۱۳۱۳ با پسر عموی خود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.
شوهر پروین از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. او که در خانه ای سرشار از مظاهر معنوی و ادبی و به دور از هر گونه آلودگی پرورش یافته بود پس از ازدواج ناگهان به خانه ای وارد شد که یک دم از بساط عیش و نوش خالی نبود و طبیعی است همراهی این دو طبع مخالف نمی توانست دوام یابد و سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت.
با این همه او تلخی شکست را با خونسردی و متانت شگفت آوری تحمل کرد و تا پایان عمر از آن سخنی بر زبان نیاورد و شکایتی ننمود.
در سال ۱۳۱۴ چاپ اول دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت. ، پروین مدتی در کتابخانه دانشسرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و به کار سرودن اشعار خود نیز ادامه می داد. تا اینکه دست اجل او را در ۳۴ سالگی از جامعه ادبی گرفت. بهرحال در شب ۱۶ فروردین سال ۱۳۲۰ خورشیدی به بیماری حصبه در تهران زندگی را بدرود گفت و پیکر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگی بخاک سپردند. در تهران و ولایات، ادبا و شعرا از زن و مرد اشعار و مقالاتی در جراید نشر و مجالس یادبودی برای او برپا کردند.
پروین برای سنگ مزار خود نیز قطعه اندوهباری سروده که هم اکنون بر لوح نماینده مرقدش حک شده است.
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخ ی ز ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز ه جا برسی
آخرین منز ل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
ویژگی سخن
پروین در قصایدش پیرو سبک متقدمین به ویژه ناصرخسرو است و اشعارش بیشتر شامل مضامین اخلاقی و عرفانی می باشد. پروین موضوعات حکمتی و اخلاقی را با چنان زبان ساده و شیوایی بیان می دارد که خواننده را از هر طبقه تحت تاثیر قرار می دهد. او در قدرت کلام و چیره دستی بر صنایع و آداب سخنوری همپایه ی گویندگان نامدار قرار داشته و در این میان به مناظرهتوجه خاص دارد و این شیوه ی را که شیوه ی شاعران شمال و غرب ایران بود احیاء می نماید. پروین تحت تاثیر سعدی و حافظ بوده و اشعارش ترکیبی است از دو سبک خراسانی و سبک عراقی .
شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمونهای متنوع پروین مانندباغ پرگیاهی است که به راستی روح را نوازش می دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا و عادلانه آن چون ستاره ای تابناک بر دیوان پروین می درخشد.
چاپ اول دیوان که آراسته به مقدمه شاعر و استاد سخن شناس ملک الشعرای بهار و حاوی نتیجه بررسی و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگیهای سخن پروین بود شامل بیش از یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه ای در مقدمه از خود او تنظیم شده بود. پروین با اعتقاد راسخ به تأثیر پدر بزرگوارش در پرورش طبعش، دیوان خود را به او تقدیم می کند .
قریحه سرشار و استعداد خارق العاده پروین در شعر همواره موجب حیرت فضلا و دانشمندانی بود که با پدرش معاشرت داشتند، به همین جهت برخی بر این گمان بودند که آن اشعار از او نیست.
پروین اعتصامی بزرگترین شاعر زن ایرانی است که در تاریخ ادبیات پارسی ظهور نموده است. اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجلد دوم مجله بهار که به قلم پدرش مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار می یافت چاپ می شد (۱۳۰۲ ـ ۱۳۰۰ خورشیدی).
دیوان اشعار پروین اعتصامی که شامل ۶۵۰۰ بیت از قصیده و مثنوی و قطعه است تاکنون چندین بار به چاپ رسیده است.
نمونه اثر
آرزوی پرواز
کبوتر بچهای با شوق پرواز
بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بس که دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نهاش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجزفریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزین سان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدن خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند ، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه ، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میبای د آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس ، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر ، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
سخن آخر
عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان ، اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش می کنند و بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
استاد بهار در مورد اشعار وی می گویند :” پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیکبختی و فضیلت سوق می دهد.
استاد سيدمحمدحسين بهجتتبريزي متخلص به شهريار
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
بيوفا حالا كه من افتادهام از پا چرا؟
استاد سيدمحمدحسين بهجتتبريزي متخلص به شهريار فرزند حاج ميرآقا خشكنابي كه خود از اهل ادب بود ، در تبريز چشم به جهان گشود. شهريار همزمان با انقلاب مشروطيت و بين سالهاي ۱۲۸۵-۱۲۸۳ خورشيدي در روستاي خشكناب نزديك بخش قرهچمن متولد گرديد.
محمدحسين (شهريار) تحصيل را در مكتبخانه قريه زادگاهش با گلستان سعدي، نصاب قرآن و حافظ آغاز كرد و نخستين مربي او مادرش و سپس مرحوم امير خيزي بود .
تحصيلات ابتدايي را در مدرسه دارالفنون تهران به پايان رساند. در سال ۱۳۰۳ خورشيدي وارد مدرسه طب شد و آخرين سال پزشكي را با هر سختي كه داشت سپري كرد. در بيمارستان، دوره انترني را ميگذراند كه به سبب پيشامدهاي عاطفي و عشقي از ادامه تحصيل منصرف شد و كمي قبل از دريافت مدرك دكتري، پزشكي را رها كرد و به خدمات دولتي پرداخت. به قول خود شهريار، اين شكست و ناكامي عشق، موهبت الهي بود كه از عشق مجازي به عشق حقيقي و معنوي ميرسيد. بهجت در اوايل جواني و آغاز شاعري، و پس از سال ۱۳۰۰ كه به تهران رفت، “شيوا” تخلص ميكرد . ولي به انگيزه ارادت قلبي و ايماني كه از همان كودكي به خواجه شيرازي داشت، براي يافتن تخلص بهتري نيت كرد و دوباره از ديوان حافظ تفعل زد كه هر دوبار كلمه شهريار آمد و چه تناسبي داشت با غريبي او ، و اما نيت تقاضاي تخلص از خواجه :
غم غريبي و محنت چو بر نميتابم
روم به شهر خود و شهريار خود باشم
دوام عمر او ز ملك او بخواه ز لطف حق حافظ
كه چرخ اين سكه دولت به نام شهريار زدند
هر چند خود نيتي درويشانه كرده بود و تخلص “خاكسارانه” ميخواست ولي به احترام حافظ تخلص شهريار را پذيرفت. خصوصيات بارز او مهرباني و حساسيت بسيار بالا، فروتني و درويشي كه مسلك هميشگي وي بود، ميهماندوستي و ميهماننوازي، اخلاص و صميميت بويژه با دوستان واقعي ، علاقه مفرط به به تمامي هنرها به خصوص شعر، موسيقي و خوشنويسي بود. او خط نسخ و نستعليق و بويژه خط تحرير را خوب مينوشت. در جواني سهتار ميزد و آنطور نيكو مينواخت كه اشك استاد ابوالحسن صبا را جاري ميكرد و براي ساز خود ميسرود. نالد به حال زار من امشب سهتار من اين مايه تسلي شبهاي تار من پس از مدتي براي هميشه سهتار را هم كنار گذاشت. خاطرات كودكي و نوجواني شهريار بيشتر در منظومههاي حيدربابا شاهكار كمنظير تركي، هذيان دل، موميايي ، و افسانه شب درج شده است و با خواندن آنها ميتوان دورنماي كودكي و نوجواني او را كم و بيش مجسم كرد. تلخترين خاطره زندگي شهريار، مرگ مادر است كه در تاريخ ۳۱ تيرماه ۱۳۳۳ اتفاق افتاده و شاهكار خوب و بهيادماندني “اي واي مادرم” ، يادگار آن دوران است . مادرش نيز همچون پدر در قم دفن شد. شهريار از سال ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴ در اداره ثبت اسناد نيشابور و مشهد خدمت كرد. در نيشابور به خدمت نقاش بزرگ كمالالملك رسيد. در مشهد نيز همدم و همزمان استاد فرخ خراساني، گلشن آزادي، نويد و ديگر شاعران گرانمايه آن خطه پربركت بود و در سال ۱۳۱۵ به تهران منتقل شد و مدتي در شهرداري ، سپس در بانك كشاورزي به كار پرداخت. چند سالي در عوالم درويشي سير كرد. سرانجام به زادگاه اصلي خود تبريز بازگشت و تا زمان بازنشستگي در بانك كشاورزي تبريز خدمت كرد . عاقبت پس از ۸۳ سال زندگي شاعرانه پربار و باافتخار ، روح اين شاعر بزرگ در ۲۷ شهريور ماه ۱۳۶۷ خورشيدي به بارگاه پروردگاري پيوست و جسمش در مقبرةالشعراي تبريز كه مدفن بسياري از شعرا و هنرمندان آن ديار ارجمند است به خاك سپرده شد. به مناسبت اولين سالگرد درگذشت او ، وزارت پست و تلگراف در سري تمبرهاي ايراني ، تصوير شهريار و مقبرةالشعراي تبريز را به همراه شعر معروف “علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را” به خط نستعليق انتشار داد. همچنين كتاب يادنامه شهريار به خط خوشنويسان اصفهان و مجموعه مفصل ديگري به نام سوگنامه و يادواژه فارسي و تركي شهريار از سوي كتابفروشي ارگ تبريز منتشر گرديد. شهريار هرچند به شاعري غزلسرا شهرت يافته و اين خود حقيقتي است انكارناپذير ، ولي او مركب انديشه شاعرانه خود را در ميدانهاي مختلف شعري به جولان درآورده و تا سرزمينهاي دوردست و ناشناختهي احساس و تخيل تاخته و شاهكارهاي جاودانهاي با تصاويري زيبا و تاثيري گيرا و ژرف پديد آورده است كه هركدام در تاريخ ادبيات اين مرز و بوم ثبت شده و ماندني است. از قصيده و قطعه و مثنوي و رباعي گرفته تا منظومهها و حتي قالبهاي تازه و نو و بهاصطلاح نيمايي، آثار دلپذير و لطيف و استوار بهوجود آورده است كه همواره بر تارك ادب معاصر ميدرخشد. عشق و شيدايي دوران جواني ، شور و حال عاشقانه ، سخنان آتشين ، مضامين بكر و لطيف و سوختگي ويژهاي كه ذاتي اوست ، بيشتر در غزلياتش متجلي است. اشعار شهريار متنوع و دربردارنده انواع شعر و قالبهاي گوناگون است و تابحال بصورتهاي مختلف منتشر شده است . نخستين دفتر شعر او در سالهاي ۱۳۱۰-۱۳۰۸ خورشيدي با مقدمههاي استاد بهار، سعيد نفيسي و پژمان بختياري از سوي كتابخانه خيام و آخرين مجموعه شعرش پس از درگذشت وي “در تابستان ۱۳۶۹” به عنوان جلد سوم ديوان شهريار شامل اشعار منتشر نشده از سوي انتشارات رسالت تبريز در پانصد صفحه انتشار يافت. سپس كليه اشعار وي در يك مجموعه چهارجلدي توسط انتشارات زرين به چاپ رسيد. طبق شمارشي كه از كليات اشعارش به عمل آمده، ديوانهاي مختلف او شامل بيست هزار و شصت بيت شعر سنتي و حدود ۱۵ منظومه و شعر آزاد در قالبهاي تازه است.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
برگرفته از :
زندگينامه شاعران ايران و زندگينامه شهريار
** ذبيح الله حکيم الهي دشتي فرزند اسماعيل معروف به ذبيح الله منصوري در سال ۱۲۷۶ شمسي در شهر سنندج متولد شد. تحصيلات مقدماتي خود را در آن شهر و کرمانشاه انجام داد و زبان فرانسه و انگليسي را فرا گرفت. پدرش علاقه اي به تحصيل او نداشت ولي مادرش از خانواده علماء و روحانيون بود.
** ذبيح الله حکيم الهي دشتي در سال ۱۲۹۹ وقتي به تهران آمد مي خواست در رشته دريا نوردي تحصيل کند ولي در روزنامه کوشش به ترجمه چند کتاب پرداخت و از آن به بعد به نوشتن اشتغال يافت. گفته مي شود حدود ۱۴۰۰ کتاب و نشريه منتشر کرده که از پرفروش ترين کتابها به زبان فارسي مي باشند.
** ذبيح الله منصوري بسيار ساده مي زيست و به همسر و دو فرزند خود علاقه فراواني داشت همواره از خودکشي برادرش که جزو ۵۳ نفر همراهان اراني به زندان افتاده بود و سه سال محکوميت يافت و بعداً خود را از بين برد ناراحت بود.
** ذبيح الله منصوري که نوشته ها و ترجمه هايش خوانندگان فراوان يافت، نويسنده اي بود بسيار متواضع و دير جوش و گوشه گير؛ وقتي بعد از شهريور ۲۰ او را شناختم و کراراً براي ترجمه و نوشتن مقاله در چاپخانه او را مي ديدم گفتگو با او فقط در چند جمله خلاصه مي شد.
** ذبيح الله منصوري در سال ۱۳۶۵ در سن ۸۹ سالگي در تهران در گذشت. يادش گرامي باد
از ذبيح الله حکيم اللهی دشتی که جامعه کتابخوان ما او را با نام «ذبيح الله منصوری»می شناسد نزديک به هزار و ۴۰۰ نوشته، ترجمه و کتاب باقی مانده که بعضی از آن ها با وجود حجم زياد صفحات و مجلدات متعدد به فروش بالايی دست پيدا کرده اند.
درباره اين مترجم نام آشنا حرف و حديث هايی مثل اين مورد که الحاقات او به متن چندين برابر متن اصلی نويسنده است و … بسيار است اما نمی توان ناديده گرفت که چاپ های چهل و چندم بعضی از ترجمه های او حکايت از اقبال عمومی به آثار وی دارند.
منصوری شهرت خود را بين اهل مطالعه به ترجمه کتاب هايی همچون «خواجه تاجدار»، «سينوحه» و «محمد پيغمبری که از نو بايد شناخت» مديون است.
ناشرانی که کار های وی را چاپ کرده اند مي دانند که ترجمه های منصوری- هرچند که حجيم و چندجلدی هستند- همواره از پر درآمد ترين کتاب ها بوده و هستند.
ترجمه ذبيح الله منصوری از«سينوهه» نوشته «ميکا والتاری» که چاپ اول آن در سال ۱۳۶۴ منتشر شد تا به امروز به ۴۷ چاپ رسيده است.
برگردان او از «فرزند نيل» نوشته هوارد فاوست تا به حال ۱۰ چاپ خورده و چاپ چهاردهم «محمد پيغمبری که از نو بايد شناخت» نوشته کنستان ويرژيل گيورگيف با ترجمه وی به چاپ چهاردهم رسيده است.
چاپ دهم «سفرنامه ماژلان» نوشته «پيگار فتادی لومبارد» و بيست و هفتمين دوره انتشار کتاب «کنيز ملکه مصر» اثر «ميکل پيرامو» از ترجمه های ديگر اين مترجم پرتلاش هستند که توسط نشر زرين چاپو منتشر شده اند.
«خداوند الموت» نوشته نويسنده فرانسوی «پل آمير»* با ترجمه منصوری در حال حاضر به چاپ ۴۳ رسيده و برگردان او از کتاب «امام حسين و ايرانيان» تاليف «کورت فريشلر» چاپ ۱۷ خود را در انتشارات جاويدان سپری می کند.
علاوه بر آثار ياد شده، رمان ۱۰ جلدی «سه تفنگدار»، کتاب ۴ جلدی «سرزمين جاويد»، «منم تيمورجهانگشا»، «کنت مونت کريستو»، «جنگ ايرانيان»، «زندگی و سرانجام ماری آنتوانت»،«اسپارتاکوس»، «غرش طوفان»، «ژوزف بالسامو»، «ملاصدرا» و بسياری رمان و کتب تاريخی ديگر بخش کوچکی از ترجمه های معروف منصوری در عمر ۸۹ ساله او را تشکيل می دهند.
آثار اين مترجم که به خاطر حجم وسيع ترجمه ها و نوشته هايش** جزو نوادر تاريخ تاليف و ترجمه در ایران و شاید جهان به حساب می آيد همان اندازه که پر فروش و عامه پسند بوده و هستند، به همان اندازه نيز جدی و مورد پسند حرفه ای های ادبيات نيز بوده اند.
منصوری در کنار چاپ کتاب هايش که توسط چند ناشر معروف و نام آشنا مثل «امير کبير»، «جاويدان»، «زرين»، «مستوفی» و …منتشر شده، با نشريات و جرايد کثير الانتشار جدی و عامه پسند نيز همکاری داشته که از ميان اين دو طيف مختلف المنافع می توان از «کتاب هفته» که توسط احمد شاملو اداره می شد و «خواندنيها» که علی اصغر اميرانی آن را می گرداند اشاره کرد.
برای هر دو اين مجلات هرهفته می نوشت و ترجمه می کرد.
ذبيح الله منصوری در سال ۱۲۷۶ در سنندج به دنيا آمد و پس از تحصيل مقدماتی در زادگاهش و کرمانشاه به سال ۱۲۹۹ به شوق تحصيل رشته دريانوردی به تهران آمد.
زبان انگليسی و فرانسه می دانست و به واسطه همين دانايی اول بار ترجمه هايش را به روزنامه «کوشش» سپرد.
ترجمه به دلش نشست و از تحصيل رشته ای که قصد خواندنش را داشت منصرف شد و اين گونه بود که هزار و ۴۰۰ مقاله، نوشته و ترجمه از خود بر جا گذاشت. وی سرانجام در تاريخ۱۸ خرداد ۱۳۶۵ جان به جان آفرين تسليم کرد.
* نقل است که اصلا شخصيتی به نام «پل آمير» در تاريخ ادبيات فرانسه وجود ندارد. عده ای معتقدند «خداوند الموت» پرداخته ذهن منصوری بوده است.
** منصوری ۸۹ سال نوشت و ترجمه کرد. نگاهی به آثاری که از وی بر جامانده و مقايسه آن ها با مدت عمر او (صد البته با کسر کردن ساعات خواب و خوراک) از اين حکايت می کند که او هنگام راه رفتن و خوردن هم مشغول نوشتن و ترجمه بوده است. نمونه مشابه منصوری با کمی توفير را می توان در احمد شاملو سراغ گرفت.
منبع : خبرگزاري ميراث فرهنگي
سيد محمود حسابي در سال ۱۲۸۱ (ه.ش), از پدر و مادري تفرشي در تهران زاده شدند. پس از سپري نمودن چهار سال از دوران كودكي در تهران, به همراه خانواده (پدر, مادر, برادر) عازم شامات گرديدند. در هفت سالگي تحصيلات ابتدايي خود را در بيروت, با تنگدستي و مرارت هاي دور از وطن در مدرسه كشيش هاي فرانسوي آغاز كردند و همزمان, توسط مادر فداكار, متدين و فاضله خود (خانم گوهرشاد حسابي) , تحت آموزش تعليمات مذهبي و ادبيات فارسي قرار گرفتند. استاد, قرآن كريم را حفظ و به آن اعتقادي ژرف داشتند. ديوان حافظ را نيز از برداشته و به بوستان و گلستان سعدي, شاهنامه فردوسي, مثنوي مولوي, منشات قائم مقام اشراف كامل داشتند.
شروع تحصيلات متوسطه ايشان مصادف با آغاز جنگ جهاني اول, و تعطيلي مدارس فرانسوي زبان بيروت بود. از اين رو, پس از دو سال تحصيل در منزل براي ادامه به كالج آمريكايي بيروت رفتند و در سن هفده سالگي ليسانس ادبيات, در سن نوزده سالگي, ليسانس بيولوژي و پس از آن مدرك مهندسي راه و ساختمان را اخذ نمودند. در آن زمان با نقشه كشي و راهسازي, به امرار معاش خانواده كمك مي كردند. استاد همچنين در رشته هاي پزشكي, رياضيات و ستاره شناسي به تحصيلات آكادميك پرداختند.
شركت راهسازي فرانسوي كه استاد در آن مشغول به كار بودند, به پاس قدرداني از زحماتشان, ايشان را براي ادامه تحصيل به كشور فرانسه اعزام كرد و بدين ترتيب در سال۱۹۲۴ (م) به مدرسه عالي برق پاريس وارد و در سال ۱۹۲۵ (م) فارغ التحصيل شدند.
همزمان با تحصيل در رشته معدن, در راه آهن برقي فرانسه مشغول به كار گرديدند و پس از پايان تحصيل در اين رشته كار خود را در معادن آهن شمال فرانسه و معادن زغال سنگ ايالت “سار” آغاز كردند. سپس به دليل وجود روحيه علمي, به تحصيل و تحقيق, در دانشگاه سوربن, در رشته فيزيك پرداختند و در سال ۱۹۲۷ (م) در سن بيست و پنج سالگي دانشنامه دكتراي فيزيك خود را , با ارائه رساله اي تحت عنوان “حساسيت سلول هاي فتوالكتريك”, با درجه عالي دريافت كردند.
استاد با شعر و موسيقي سنتي ايران و موسيقي كلاسيك غرب به خوبي آشنايي داشتند وايشان در چند رشته ورزشي موفقيت هايي كسب نمودند كه از آن ميان مي توان به ديپلم نجات غريق در رشته شنا اشاره نمود.
پروفسور حسابي به دليل عشق به ميهن و با وجود امكان ادامه تحقيقات در خارج از كشور به ايران بازگشت و با ايمان و تعهد, به خدمتي خستگي ناپذير پرداخت تا جوانان ايراني را با علوم نوين آشنا سازد. پايه گذاري علوم نوين و تاسيس دارالمعلمين و دانشسراي عالي, دانشكده هاي فني و علوم دانشگاه تهران, نگارش ده ها كتاب و جزوه و راه اندازي و پايه گذاري فيزيك و مهندسي نوين, ايشان را به نام پدر علم فيزيك و مهندسي نوين ايران در كشور معروف كرد. حدود هفتاد سال خدمت علمي ايشان در گسترش علوم روز و واژه گزيني علمي در برابر هجوم لغات خارجي و نيز پايه گذاري مراكز آموزشي, پژوهشي, تخصصي, علمي و …, از جمله اقدامات ارزشمند استاد به شمار مي رود كه براي نمونه به مواردي اشاره مي كنيم:
_ اولين نقشه برداري فني و تخصصي كشور (راه بندرلنگه به بوشهر)
_ اولين راهسازي مدرن و علمي ايران (راه تهران به شمشك)
_ پايه گذاري اولين مدارس عشايري كشور
_ پايه گذاري دارالمعلمين عالي
_ پايه گذاري دانشسراي عالي
_ ساخت اولين راديو در كشور
_ راه اندازي اولين آنتن فرستنده در كشور
_ راه اندازي اولين مركز زلزله شناسي كشور
_ راه اندازي اولين رآكتور اتمي سازمان انرژي اتمي كشور
_ راه اندازي اولين دستگاه راديولوژي در ايران
_ تعيين ساعت ايران
_ پايه گذاري اولين بيمارستان خصوصي در ايران, به نام بيمارستان “گوهرشاد”
_ شركت در پايه گذاري فرهنگستان ايران و ايجاد انجمن زبان فارسي
_تدوين اساسنامه طرح تاسيس دانشگاه تهران
_ پايه گذاري دانشكده فني دانشگاه تهران
_ پايه گذاري دانشكده علوم دانشگاه تهران
_ پايه گذاري شوراي عالي معارف
_ پايه گذاري مركز عدسي سازي اپتيك كاربردي در دانشكده علوم دانشگاه تهران
_ پايه گذاري بخش آكوستيك در دانشگاه و اندازه گيري فواصل گام هاي موسيقي ايراني به روش علمي
_ پايه گذاري و برنامه ريزي آموزش نوين ابتدايي و دبيرستاني
_ پايه گذاري موسسه ژئوفيزيك دانشگاه تهران
_ پايه گذاري مركز تحقيقات اتمي دانشگاه تهران
_ پايه گذاري اولين رصدخانه نوين در ايران
_ پايه گذاري مركز مدرن تعقيب ماهواره ها در شيراز
_ پايه گذاري مركز مخابرات اسدآباد همدان
_ پايه گذاري انجمن موسيقي ايران و مركز پژوهش هاي موسيقي
_ پايه گذاري كميته پژوهشي فضاي ايران
_ ايجاد اولين ايستگاه هواشناسي كشور (در ساختمان دانشسراي عالي در نگارستان دانشگاه تهران)
_ تدوين اساسنامه و تاسيس موسسه ملي ستاندارد
_ تدوين آيين نامه كارخانجات نساجي كشور و رساله چگونگي حمايت دولت در رشد اين صنعت
_ پايه گذاري واحد تحقيقاتي صنعتي سغدايي (پژوهش و صنعت در الكترونيك, فيزيك, فيزيك اپتيك, هوش مصنوعي)
_ راه اندازي اولين آسياب آبي توليد برق (ژنراتور) در كشور
_ ايجاد اولين كارگاه هاي تجربي در علوم كاربردي در ايران
_ ايجاد اولين آزمايشگاه علوم پايه در كشور
دكتر حسابي شاگرد پروفسور انشتين بود و در مدت كارهاي تحقيقي اش ملاقاتهايي با دانشمنداني چون شرودينگر، ديراك، بور و فرمي داشته است. ايشان در سال ۱۳۶۰ در كنفرانس فيزيك ايران به عنوان پدر علم فيزيك جديد ايران نائل شدند.
دكتر حسابي درشهريور سال ۱۳۷۱ در هنگام مراقبتهاي پزشكي در بيمارستان قلب ژنو فوت كردند. او اينك در تفرش خوابيده است، جايي كه بسيار دوست داشت